بایگانی‌ها

جاذبه انسان‌ها

جاذبه انسان‌ها
جاذبه انسان‌ها

نویسنده : آتمن د وایلد
مترجم : ارغوان اشتری

میراندا جولای به طور متناوب میان فیلم‌سازی، پرفورمنس، نوشتن کتاب‌هایی چون نخستین مرد بد (انتشار در سال 2005) و بازی در پروژه‌هایی مانند مادلینِ مادلین ساخته جوزفین دکر وقتش را تقسیم می‌کند. سومین فیلم بلند او در مقام نویسنده و کارگردان، کاجیلیونر، خانواده‌ای از خلاف‌کاران خرده‌پا (با بازی ریچارد جنکینز، دبورا وینگر و ایوان ریچل وود) را دنبال می‌کند که با اضافه شدن شخصیت تازه‌واردی به نام ملانی روند زندگی آن‌ها مختل می‌شود. در این گفت‌وگو میراندا جولای با دوست خود، کارگردان اما، آتمن د وایلد، از روش یادداشت برداری، نگاهش به خانواده به مثابه یک «فرهنگ» و… سخن می‌گوید.

 

من به اندازه کافی خوش‌شانس بودم که اولین فیلمت شما، من و تو و هر کسی را که می‌شناسیم را، قبل از بسیاری از مردم، به دلیل عکاسی یک جلد مجله در سال 2005، ببینم. خاطرم است که رابطه عمیقی با فیلم برقرار کردم و وقتی از نزدیک دیدمت، این رابطه عمیق‌تر شد. در مقام نویسنده و کارگردان کسی هستی که «قدرت ارتباط »و «خودآگاهی» را مورد کنکاش قرار می‌دهی و انرژی بسیار زیادی را برای کوچک‌ترین لحظات صرف می‌کنی. این ویژگی، قدرت فوق‌العاده شماست و من هنگام تماشای کاجیلیونر دوباره به این نکته فکر کردم. من نویسنده نیستم، بنابراین می‌خواهم بپرسم این داستان از کجا شروع می‌شود؟ آیا با یک ایده یا یک شخصیت شروع کردی، یا از یک احساس داستان را پرورش دادی؟

من دیگر ایمان پیدا کرده‌ام که یک ایده به همان اندازه که به نظر می‌آید آزاردهنده است، به ذهن خطور می‌کند. اما اساساً می‌شود کارهای زیادی برای آمادگیِ به ذهن خطور کردن ایده انجام داد. چون میان فیلم‌سازی و نویسندگی کتاب زمان خودم را تقسیم می‌کنم، می‌دانستم برای ساخت یک فیلم به ایده نیاز دارم. اما یافتن ایده برایم مسئله بسیار عمیقی است؛ شبیه نیاز به یک همدم، یک مذهب یا همچین چیزهایی دارد. چگونه تصمیم گرفتید بنویسید؟ من دو فیلمنامه نوشته بودم و آماده داشتم که آن‌ها را «نقص مهلک» می‌خوانم. منظورم از «نقص مهلک» این است که شما ابتدای کار ایده‌ای در ذهن داشته‎‌ای که دارای عیب و نقص است و سپس تا جایی که بتوانی، برای رفع عیب و نقص آن تلاش کنی و هرگز بر آن ایرادها غلبه نکنی. پس بهتر است از تلاش دست بکشی، سپس احساس رهایی ‌کنی، چون نمی‌توانی یک «نقص مهلک» را تحمل کنی. زمانی که آخرین رمانم را نوشته بودم، چیزی قبل از این ایده به ذهنم رسیده بود. در این مرحله من دیگر ایده را یک اشتباه تلقی نمی‌کنم، زیرا به نوعی در حال بسترسازی هستم. وقتی به ابتدای کار کاجیلیونر فکر می‌کنم، ذهنم به آن دو ایده برمی‌گردد که در فیلم می‌بیند، از این منظر که هر دو با مسئله «والدین» ارتباط داشتند. یکی از آن‌ها یک «نقص مهلک» بود، زیرا واقعاً داستانِ من برای روایت نبود. از نظر عملکرد احساس کردم که قرار نیست این ایده ره به جایی ببرد. و مورد دوم هم «نقص مهلکی» بود، زیرا خیلی ناراحت‌کننده بود. فهمیدم که آماده نیستم روی چیزی کار کنم که  به درون یکی از زخم‌های شخصی‌ام دست می‌اندازد. از آن‌جا که من هم‌زمان روی چندین پروژه کار می‌کنم، کاری که انجام می‌دهم، نوشتن هر احساس یا ایده، هر چیزی یا یک مکالمه است؛ هر چیزی که برای من جالب باشد، یادداشت برمی‌دارم. گاهی اوقات برای سال‌ها مشغول یادداشت‌برداری هستم. برای کتابی که الان می‌نویسم، یادداشت‌برداری را شروع کرده ام، حتی پیش از آن‌که ساخت کاجیلیونر را شروع کنم. من سال‌هاست یادداشت‌برداری را با فشاری بسیار ملایم انجام می‌دهم، زیرا در حال حاضر پروژه‌ای اولویت من نیست، فقط یادداشت را روی برنامه «اورنوت» می‌نویسم یا با روی دفتر می‌نویسم. من همه این‌ها را تا حدی می‌گویم تا وقتی «ایده به ذهنم رسید»، کمتر آزاردهنده باشد، و ایده به ذهن رسیدن واقعاً در یک لحظه، در یک شب طولانی یا بعضی اوقات در یک رانندگی طولانی اتفاق می‌افتد. در شرایطی که از نظر جسمی آرام هستم. اگر بخواهید با یک ایده سروکله بزنید، نمی‌توانید همیشه تنش داشته باشید. برای کاجیلیونر، من در رختخواب بودم. در خانه یکی از دوستانم در پورتلند اقامت داشتم. در یک تخت‌خواب با [فرزندم] ‌هاپر و مایک [مایلز، شوهر کارگردان میراندا] بودم. احساس کردم به نوعی گرفتار شده‌ام، ممکن است این حس باعث برانگیختن برخی از احساسات یک جوان گرفتارشده در یک خانواده بوده باشد. من این شخصیت‌ها را دیدم که با موهای بلند به نوعی به سمت من راه افتاده بودند، و دستم را از روی مایک و ‌هاپر که خواب بودند، دراز کردم و آیفونم را برداشتم و خیلی آرام داستان را تایپ کردم. بعد یک سال و نیم مشغول نوشتن فیلمنامه بودم. برای من این مدت طولانی نیست. احساس می‌کردم سال‌هایی قبل از آن، در فرایند داشتن ایده‌های اشتباه، مشغول نوشتن فیلمنامه بوده‌ام.

شما استعداد شگفت‌انگیزی در بررسی نقص آدم‌ها دارید. احساس می‌کنم کاجیلیونر مطالعه‌ای درباره چگونگی پیدایش یک فرهنگ است. و من به خانواده به عنوان یک فرهنگ نگاه می‌کردم، و این‌که چگونه بسیاری از مردم، هنگامی که به سن شخصیت اولد دلیو می‌رسند، باید فرهنگی را که خانواده به آن‌ها حقنه کرده درست است، از بین ببرند. یا از آن فرار کنند و برگردند و ببینند چه چیزهایی درباره واقعیت خانواده درست بود. این دیگر مسئله خیر و شر نیست.

این به نوعی یک پیش‌فرض اصلی بود، یعنی این‌که هر خانواده‌ای یک فرهنگ است، زیرا شما نمی‌توانید مدت طولانی خارج از آن فرهنگ باشید. این همه آن چیزی است که می‌دانید و خانواده آکنده از ارزش‌ها و روش‌های خاص انجام کارهاست، و عجیب است، زیرا کودکی که در آن فرهنگ بزرگ شده، بهترین عضو این فرهنگ است. این وظیفه کودک است که فرهنگ را ترک کند. شما واقعاً نمی‌توانید جلوی ترک کردن فرزند را بگیرید، و این خیانت ذاتی نهفته در روابط کودک و والدین است. از نگاه والدین، رفتار فرزند اشتباه خواهد بود. این مسئله ماهیت نسل‌ها و گذر زمان است. آن‌چه شما می‌گویید و تا حدی به فرزندان یاد می‌دهید، از نظر آن‌ها درست نخواهد بود. این مسئله به نوعی اجتناب‌ناپذیر است. بدیهی است که والدین در کاجیلیونر رفتار خوبی ندارند. گاهی اوقات می‌گویم: «وای خدای من، مایک دو فیلم [مبتدیان و زنان قرن 20] را ساخته است که ادای دین به پدر و مادرش است، و من این فیلم را درکارنامه دارم که والدینِ فیلم، والدین من نیستند، اما بااین‌حال…

 

در کاجیلیونر، به دلیل این‌که شخصیت اولد دلیو دارد به سنی می‌رسد که نمی‌تواند نقش کودک بی‌گناه را در تبه‌کاری‌های خانواده بازی کند، آزاردهنده می‌شود. او دیگر همکار کاملی نیست. من طراحی و هماهنگی شخصیت‌ها را دوست دارم و این‌که هر وقت اقدامات تبه‌کارانه‌شان خوب پیش می‌رود، کاملاً هماهنگ هستند. تقریباً به خانواده‌ای شباهت دارند که می‌خواهید عضوی از آن‌ها شوید. سپس به محض پایان کار، شخصیت اولد دولیو برای پدر و مادر آزاردهنده می‌شود. آیا ممکن است دلیل آزاردهندگی او برای پدر و مادرش این باشد که (حضورش) به اندازه کافی نامرئی نیست؟

جالب است. شما تصور می‌کنید که باور داشتن او به کل این جهان برای واقعی کردن آن اهمیت دارد. او در لباس یک دانش‌آموز هم بسیار زیاد در آستانه غیرقابل باور بودن است.

 

لایه‌های زیادی از کلاه‌برداری در فیلم وجود دارد. در داخل خانواده دغل‌بازی وجود دارد. برای چند دلار کلاه‌برداری می‌کنند و سپس یک کلاه‌برداری بزرگ درباره نحوه نگرش آن‌ها به جهان وجود دارد. به عنوان یک مخاطب، می‌توانید به این تله بیفتید که: «چه کسی این‌ها را باور می‌کند؟» و سپس شما واقعاً موفق می‌شوید مخاطب را فریب دهید. هنگامی که با ایوان ریچل وود، ریچارد جنکینز و دبورا وینگر کار می‌کردید، آیا در مورد این موضوع حرف می‌زدید که «خب، این‌جا هویت را آشکار کن. آن‌جا پنهان کن»؟ این روش به قدری هوشمندانه است که بعضی چیزهای فیلم احساس می‌شود فقط برای یک احمق باورپذیر است و چیزهای دیگری در فیلم هست که به عنوان یک بیننده دوست دارید «کاملاً از سوی شخصیت‌ها گول بخورید». چگونه به عنوان کارگردان این مسیر را هدایت کردید که از چه جایی به مخاطب بقیه ماجرا را واگذار کنید؟

تا حدی در فیلمنامه نوشته شده بود. به یاد دارم ریچارد جنکنیز خیلی سؤال می‌پرسید. می‌گفت: «در این صحنه آیا واقعاً من به آن‌چه می‌گویم، اعتقاد دارم؟» ما در روزهای نسبتاً ابتدایی ریاست‌جمهوری ترامپ بودیم و جنکینز گاهی می‌پرسید: «من مثل آقای ترامپ هستم؟ شباهت چندان مهم نیست. مهم دیالوگ‌هایی است که می‌گویم و تسلط داشتن.» تقریباً حقیقت بی‌ربط بود. آن‌چه اهمیت بیشتری داشت، کنترل، الگو، قدرت و اجرای حقیقت بود. با ایوان ما قبل از شروع فیلم‌برداری برای تنظیم انرژی و توانایی ذهنی او سخت کار کردیم. در این فیلم هیچ شخصیتی وجود ندارد که یک روح کاملاً شکل‌گرفته داشته باشد. اما کسی مانند اولد دولیو می‌تواند راه‌های کمی برای برقراری ارتباط، یا حتی درک کمی از روحیه خود و چگونگی بیان آن را داشته باشد. بنابراین ما تلاش کردیم به نوعی (ذهن و روح) ایوان ریچل وود را تعطیل کنیم. وقتی او به شخصیت اولد دولیو تبدیل شد، فقط بخشی از فضای ذهنی خود را به عنوان یک فرد در اختیار داشت و این به ماهیت ثانویه او تبدیل شد. تماشای این شخصیت بسیار لذت‌بخش بود.

 

من در این مورد نیز دبورا وینگر را بسیار دوست دارم. قدرت نامرئی بودن او در این فیلم این است که وقتی بخواهد دیده شود، دیده می‌شود. او یک کلاه‌بردار عالی است، اساساً کسی است که می‌تواند انتخاب کند چه زمانی او را ببینید و چه وقتی او را نبینید. من دارم به 50 سالگی نزدیک می‌شوم و بسیاری از زنان مسن در مورد دیده نشدن صحبت می‌کنند، و وینگر از این ویژگی به عنوان سلاح استفاده می‌کند. به این جمله می‌ماند که: «تو خیلی کودن هستی که بخواهی من را ببینی. و بنابراین من از این ویژگی بهره می‌برم.» من شیفته شخصیت جینا رودریگز شدم. او مادری دارد که توجه زیادی به او می‌کند، اما در واقع کنجکاو نیست و گوش نمی‌دهد و در عوض فقط گزارش کارهایش را به او می‌دهد. جینا در یک اتاق شلوغ پر از عشق، تنهاست و زمانی که مورد توجه هستی، واقعاً شکایت کردن از تنهایی سخت است. من عاشق این شدم که شخصیت‌ها چگونه جذابیت خود را به یکدیگر نشان می‌دهند. کاجیلیونر درباره شخصیت اولد دولیو نیست. درباره جاذبه انسان است. در مورد روند انتخاب بازیگران توضیح دهید.

جینا رودریگز در واقع بازیگری بود که نتوانستم با او تمرین کنم، زیرا او سر فیلم‌برداری فیلم دیگری بود. ما سکانس‌های دیگری را بدون او فیلم‌برداری کردیم و سپس اولین صحنه او صحنه درخواست و ادعای چمدان بود که یک هفته از فیلم‌برداری ما می‌گذشت. این‌جا بود که همه با رودریگز آشنا شدند. او به من گفت: «من واقعاً سرم شلوغ است، اما وقتی قرار شود همکاری کنیم، من صددرصد مال تو هستم.» و حرف خیلی درست بود. او کاملاً سرصحنه حضور دارد. جینا خودش کارگردان است، خودش تهیه‌کننده است. بنابراین صددرصد ذهن او در اختیار ما بود. در مورد ایوان خوش‌شانس بودم به دوستان مشترکمان پیام دادم و خواستم تا من را با او آشنا کنند. بنابراین من و ایوان با هم آشنا شدیم… در یک لحظه او گفت که شخصیت اولد دولیو او را به یاد ادوارد دست‌قیچی می‌اندازد.

 

خدای من، درست است.

این برای من بسیار دل‌گرم‌کننده بود. آن موقع به نوعی قرارداد بسته شد. ایوان گفت که یکی از شخصیت‌های محبوب او در تاریخ سینما ادوارد دست‌قیچی است و او با آن شخصیت ارتباط برقرار می‌کند. خب، اگر شما با خوشحالی نقش ادوارد دست‌قیچی را بازی می‌کنید، قطعاً می‌توانید شخصیت اولد دولیو را نیز بازی کنید.

 

منبع:فیلمنگار