بایگانی‌ها

شهرت دیرهنگام…

شهرت دیرهنگام...
شهرت دیرهنگام...

 

این روزها مدس میکلسون مشغول تبلیغ فیلم نامزد اسکار خود «یک دور دیگر» ساخته توماس وینتربرگ است.مدس میکلسون بازیگر زاده دانمارک  و از کشورهای اسکاندیناوی است. او با سریال «هانیبال» ؛ فیلم «شکار» ساخته دیگری از توماس وینتربرگ به شهرت دست پیدا کرد.در ادامه پاسخ‌های او به سوالات خبرنگر سایت والچر را بخوانید:

 

درباره رقص:

-من شش ماه در گروه رقص مارتا گراهام در نیویورک تعلیم دیدم.سال 1987 بود و 21 سال داشتم.اولین شهری بود که خارج از زادگاهم دانمارک می‌دیدم.خاطرم هست از تونل لینکلون درحالی عبور می‌کردم که در جیبم چنداسکنانس بیشتر نداشتم. جایی برای ماندن و یک بورسیه داشتم.همه چیز شبیه یک فیلم سینمایی بود. برای خودم یک اسکیت بورد خریدم. و با اسکیت بورد این طرف و آنطرف می رفتم.شبیه جوان‌های دهه هشتاد.

بزرگ شدن در شهر کپنهاگ:

-پدرم در بانک کار می کرد و مادرم پرستار منطقه ای از شهر کپنهاگ بود که طبقه کارگر زندگی می کردند. آنها در میانه زندگی مشترک شان درآمد افراد طبقه متوسط را پیدا کردند به خصوص پدرم که شغل بهتری پیدا کرد اما همیشه ما در منطقه طبقه کارگر زندگی کردیم.

درباره رفتن به مدرسه تئاتر:

-من عجله داشتم چون از همکلاسی هایم سنم بیشتر بود.با خودم می گفتم خدای من سی ساله می شوم وقتی مدرسه تمام شود.من با همکلاسی هایی به مراتب کم سن تر از خودم کلاس داشتم. همگی بیست ساله بودند.سال سوم در فیلمی بازی کردم(مواد فروش ساخته نیکلاس ویندینگ رفن ،1996) که پس از فارغ التحصیلی من به نمایش درآمد و درها را به روی من گشود.

 

رابطه با شهرت:

  • درزندگی دیر به سراغم آمد. «مواد فروش» یک فیلم کالت کپنهاکی بود که واقعا در مناطق مختلف دانمارک به نمایش در نیامد.چون هیچ کدام از ما(من و نیکلاس) آن زمان معروف نبودیم همه فکر می کردند ما بازیگر نیستیم.ما رو نمی شناختند مخصوصا من را.چون در آن فیلم کچل بودم.سپس در سال 2000 در شوی پلیسی به نام«واحد یک» ایفای نقش کردم. ناگهان مخاطب ما از بچه پنج ساله تا پیرمرد 95 ساله شد.یعنی کمی شناخته شدم.ما نمی توانیم زیاد عصبی شویم. یادم هست هفته های اول فیلمبرداری نصف شب ها خیس عرق از خواب می پریدم.همه چیزهایی که به آنها اعتقاد داشتم رها کرده بودم.اما برای اولین بار کاری پیدا کردم که توانستم کوچکترین خانه دنیا را با دستمزدش بخرم.

ناگهان دنیا عوض شد.همه شناختنم.آن موقع کم سن نبودم بیش از سی سالم بود.از آن پس دیگر نمی توانستم یک نوشابه کوکا کولا در خیابان بخرم.وقتی می رفتم فروشگاه بهم می گفتند:« بفرمایید کوکا کولای شما، آقای مدس.» یا «نوشابه کوفتی ات رو بگیر و از فروشگاه من گم شو بیرون!» همه به روش خودشان با من برخورد می کردند. با عشق یا نفرت.

 

درباره کازینو رویال

-فکر کنم لحظه جهانی شدن من با کازینو رویال اتفاق افتاد. قبل از اینکه انتخاب شوم، فیلمنامه را خواندم.اولین بار بود که نام من در تک تک صفحات فیلمنامه درج شده بود…پس از کازینو رویال من یک کارگزار آمریکایی استخدام کردم.این طوری بود که همه می گفتند در یک فیلم جیمزباندی نقش آفرینی کرده.حالا دارد اتفاقاتی می افتد. برو هالیوود.چند وقتی هالیوود بمان و به ملاقات ها برو. گپ و گفت انجام بده و از اینجور کارها..من فرصت فکر کردن که بخواهم فلان پروژه را انجام بدهم نداشتم.در همه بازی کردم.بعضی کارها جذاب بود.و بعضی پروژها طوری بود که با خودت فکر می کردی، از آن دست کارهاست که می شود اعتمادت را به عنوان بازیگر از دست بدهی.

 

نظرش نسبت به بودجه های هنگفت

-هرچه بودجه فیلم بیشتر باشد. تماشاگر بیشتری خواهد داشت.این قاعده همه جا صدق می کند حتی در دانمارک. با اسباب بازی ها بزرگ(کنایه به تجهیزات با تکنولوژی برتر) بازی می کنند. سوپر-کرین ها، دوربین های اسپایدر، موتورسیکلت های چاپرز و …. اما در عین حال یک قاعده دیگر هم هست، اگر این چیزها را از دست بدهی، پولت را باختی.من فکر می کنم زمانی که پروژه، فیلم ِ کارگردان نباشد، بودجه محدود است.دقیقا بودجه چنین پروژه هایی را نمی دانم. حدودا 7 ،8 یا 9میلیون دلار است. شاید هم ده میلیون دلار.

 

درباره تولید کازینو رویال

-من خیلی خوش شانس بودم.اجازه بدهید درباره کازینو رویال صحبت کنیم.چندباری من و دانیل کریگ درمورد سکانسی که قرار بود بازی کنیم در دوران تمرین و آمادگی برای نقش، تند رفتیم.سکانس است که من او را شکنجه می دهم و برهنه به صندلی بستمش، خوب سکانس رادیکالی است. ما هیچ وقت جیمزباند را برهنه ندیده ایم.هرگز او را شکننده هم ندیده ایم.کیفیت طناب هم مطرح بود…داشتیم بحث می کردیم رویکردمان در این سکانس چه باشد.اما به نتیجه ای رسیدیم که به مراتب خشن تر و بی رحمانه تر بود.یک ایده این بود که من او را در جایی لت و پار کنم و او مدتی درگیر شود. مارتین کمپبل کارگردان فیلم لبخندی زد و به ما گفت:«رفقا، برگردین به اصل موضوع.این فیلم جیمزباند است.نمی توانیم چنین کارهایی انجام بدهیم.»

ما دنیای مستقل خود را از دست دادیم، اینطور نیست؟باید احترام گذاشت به خواسته کارگردان.این یک فیلم جیمزباند بود.این چارچوبی است که باید به عنوان بازیگر درک کنی.

 

درباره تراژدی شخصی توماس وینتربرگ در دوران ساخت یک دور دیگر

-من فکر می کنم همه ما شوک بودیم.دختر توماس بخشی بزرگی از فیلم بود. او داشت نقش دختر من را در فیلم بازی می کرد. اما پنج روز پس از شروع فیلمبرداری این اتفاق افتاد(او براثر تصادف درگذشت). این داستان او بود. داستان در دبیرستان او فیلمبرداری می شد.یک جورهایی توماس باید فیلم را رها می کرد.همه چیز خالی تر شده بود.اما توماس مجبور بود بخاطر دخترش فیلم را بسازد.گفتن چنین حرفی دیوانه کننده به نظر می رسد ، اما این تنها چیزی است که او می تواند ببیند. او یک انتخاب داشت – 24 ساعت و هفت روز هفته گوشه خانه کز کند یا 12 ساعت در روز کار کند. این چیزی است که او به من گفت و همه ما گفتیم ، “این همان کاری است که انجام خواهیم داد.” همچنین یک احساس آسیب پذیری سر صحنه فیلمبرداری ایجاد شده بود.من هرگز سر صحنه فیلمی نبودم که میانه یک سکانس مردان گنده بزنن زیر گریه. چون همه چیز سرصحنه تداعی کننده مرگ دختر توماس بود. در مقطعی چهار مرد گنده نشسته و اشک های شان را پاک می کردند در حالی که سکانس حال خوبی داشت. اما حس عجیب رهایی هم بود. مثلا می گفتیم بیایید این کار رو انجام بدهیم. بیایید فیلم بگیرم. اما همه حاضر بودیم فیلم خراب شود اما دختر توماس زنده بازگردد.