چارلی کافمن فیلمنامهنویس سرشناسی است که نامش با ایدههای خلاقانه و پیچیده مترادف شده. کافمن در دومین تجربهی فیلمسازی به سراغ ژانر انیمیشن رفت؛ آنومالیزا. یک انیمیشن استاپ-موشن هستیشناسانه و سیاه در مورد مایکل، یک راهنما-سخنران خدمات فروش که دچار افسردگی و از کار افتادگی فلسفی شده و قرار است شبی را در هتلی در شهر سینسیناتی سپری کند. فیلم در فصل جوایز سر و صدای زیادی به پا کرد و برای بهترین فیلم انیمیشن بلند نامزد اسکار شده بود. اما در اکران جهانی با فروشی کمتر از ۴ میلیون دلار استقبال خوبی از آن نشد. چندی پیش گاردین آنومالیزا را بهعنوان بهترین فیلم سال 2016 انتخاب کرد. (به دلیل این که انیمیشن کافمن چند ماه دیرتر از آمریکا در انگلستان به نمایش عمومی در آمد) به همین مناسبت گاردین گفتگوی کوتاهی را با کافمن ترتیب داده که در آن بیش از فیلم به پدیدههای رسانهای چون دانلد ترامپ و اینترنت پرداخته و از دردسرهای انسان بودن و ارزش یک لبخند ساده گفته است.
ترجمه: سعید ملکشاه
«آنومالیزا» رتبهی یک بهترین فیلمهای سال در گاردین. حالا احساس شما در مورد فیلم چیست؟
حدس میزنم حس غریبی است. شیوهای که فیلم با کمک کیک استارتر و بدون دخالت استودیویی ساخته شد برایم مایه رضایت خاطر است. ما به این شیوه خاص پیش رفتیم که فکر میکنم قابل افتخار است. اخیرا دوباره فرصت دیدن فیلم را پیدا نکردهام اما امیدوارم احساساتام نسبت به خود فیلم مثبت باشد.
چرا از فیلم پول بیشتری درنیاوردید؟
نمیدانم. در مورد این جور چیزها فکر میکنم. چون مهم اند. اگر بخواهید اتفاق دیگری بیافتد که مورد انتظارتان است باید حواستان به آمار و ارقام باشد. از ابتدا هم فکر نمیکردیم این فیلم یک غول اکران به حساب بیاید، چون شیوهی اکراناش آرام و نامرئی پیش میرفت. تا اینکه فیلم در جشنوارههای تلوراید، ونیز و تونرتو نقدهای ستایشآمیز و امیدبخشی گرفت و به سرعت پارامونت ۵ میلیون دلار برای حق پخش فیلم پرداخت کرد. خب ما هم به خودمان میگفتیم دارد اتفاق میافتد. ناگهان دیدیم نهخیر این اتفاق عملی نیست. نمیدانم چرا. مردم به ما میگویند که فیلم پایان غم انگیزی دارد و خب چه چیزی بهتر از یک پایان خوش هالیوودی دل مخاطب را به دست میآورد؟! و وقتی به این فکر کنید که آنومالیزا یک انیمیشن است، این قضیه بدتر هم میشود؛ چه کسی دلش میخواهد یک انیمیشن تلخ و سیاه ببیند. پس همهاش قمار است. من میدانم که در حالت عمومی چنین فیلمهای کوچک مستقلی در حال و هوای رقابتی باکس آفیس زیاد خوب عمل نمیکنند. این قضیه فروش کم حسابی اذیتم میکند. احساس تاسفم برای این موضوع فقط برای خودم نیست. یک حس مسئولیت جانبی برای پخش کنندهام در بریتانیا و پارامونت دارم و تمام کسانی که سرمایهشان را با ایمان و صداقت در اختیار ما قرار دادهاند. من واقعا میخواستم آنها پاداش این کار را دریافت کنند.
این قضیه نظر شما را نسبت به مخاطب تغییر میدهد؟!
نه. فکر نمیکنم. در مورد خودم چرا. مقداری تغییر کرد. قبلا وقتی فیلمی را شروع میکردم، زمانه فرق میکرد. در مورد «جان مالکوویچ بودن» با همین جور مسائل روبرو بودم؛ بعد از مدت زیادی تحت نظر بودن، نظر جشنواره ونیز به ما جلب شد و بعد مقدار منصفانهای سرمایه برای شروع فیلم به طرفمان سرازیر شد. آنها قانع شده بودند که پولشان برمیگردد. کاری که من بعدش باید انجام میدادم این بود که به دقت آمار فیلمهای مستقلی را میگرفتم که سرمایهشان را برمیگردانند. بعد به فکر افتادم که من جزئی از این قاعده نیستم. از لحاظ روحی و فرهنگی این جور ملاحظات با من جور درنمیآمد. پس بیشتر خودم را کاویدم که در این صنعت چه کسی هستم و مهمتر چه کاری میخواهم انجام دهم؟! خیلی زود تصمیم گرفتم بدون این ملاحظات محدود کننده به راهم ادامه دهم و تلاشم را برای ساختن چیزهای جدید بیشتر کنم.
در مورد آگاهی دادن از اتفاقات ترسناک آینده مثلا شبکههای اجتماعی…
چه کسی میداند چه اتفاقی واقعا دارد میافتد؟!. فکر میکنم مقدار زیادی از درماندگی ما برای دیدن همدیگر قابل استناد دادن باشد به شبکههای اجتماعی و راهی که ما از طریق آن با یکدیگر تعامل میکنیم. تنفر از مردم راحتتر شده و این احساس بیزاری ناشی از آن. و این اتفاق تنها میان ما لیبرالها نیافتاده است. مردم به وبسایتهایی رجوع میکنند که تمایلات و گرایشهای آنان را تایید میکنند و بعد به طیفهای سیاسی دامن زده میشود.
پیروزی ترامپ در انتخابات به خاطر رشد همدلی عمومی نسبت به جایگاه متزلزل رسانهای او نبود؟
البته که این طور است. اما این انتخابات به کل پیچیده شده بود. فقط این قضیه نیست. این موضوع به تمرینهای پرسشی که سیستم برایش آماده شده بود و مراکز انتخابی که عادلانه تقسیم نشده بودند برمیگردد. این انتخابات ارائهی مناسبی از آنچه درون کشور رخ میدهد نبوده است. به مردم درست و منصفانه پاسخ داده نشده است. فاصله میان رایهای شمارش شده الکترال به ترامپ و مجموع رایهای داده شده به کلینتون جالب است. همه چیز به یک اپیزود از سریال آینه سیاه شبیه شده بود. عجیب این است که اغلب گفتههای ترامپ شامل مواردی است که متناقض به نظر میرسد. و این تناقض ارتباطی با حمایتکنندگانش ندارد. ایدهای که او توانایی اجرایش را ندارد، برگ برندهی اوست. طرفدارانش این را میدانند ولی بهش اهمیتی نمیدهند. خیلی عجیب و غریب است. به نظرم زمانی میرسد که مردم به شکل قانع کنندهای احساس کنند به آنها دروغ گفته شده ، هیچ چیز واقعی نیست و مورد دست کاری و کنترل قرار گرفته شده است.
داری دربارهی ایدهی جهان پسا-حقیقی نظر میدی
من این مستند کوتاه آدام کورتیس را درباره مشاور پوتین (ولادیمیر سورکوف) که از برنامه چارلی بروکر پخش شد دیدم. همهاش درمورد تحریف و اعوجاج مفاهیم و گردآوری شکلهای مختلف جنبشهای اجتماعی و سیاسی بود که طبیعتا کنار هم ناسازگار به نظر میآیند. و نتیجه به ساختن ملغمهای شیک و مدرن از همهی اینها به عنوان یک دروغ منتهی میشود. حالا ما باید به عنوان یک تحلیلگرت قلا کنیم که درون این ماموریت غیرممکن چطور از حقیقی بودن مسائل سردربیاوریم. بله این پساحقیقت است. اما افتضاح ماجرا اینجاست مردمی که خودشان را درگیر همچین وضعیتی میکنند همپای دیگران به فنا میروند. این قضیه گیج کننده است و با توجه به افتضاح آنارشیستسیای که دستکاری رسانهای برایمان به بار آورده، رو به ویرانی، هراس، ماشینی شدن و تراژدی دارد.
مرحلهی بعدی برای ما کجاست اگر الان ما در جایی هستیم که خیانتی ناپیدا و ناگفته در حال وقوع است از سیاستمدارانی که دروغ میگویند و دیگرانی که میدانند آنها دروغ میگویند و آنهایی که میدانند ما میدانیم آنها دروغ میگویند؟!
با بودن ترامپ مردم اهمیتی نمیدهند. مردم از شخصیتاش و دانستن این که او یک غریبه است خوششان میآید. که البته این خودش یک دروغ است. او سیاستهای رفتاریاش را دستکاری کرده و کل اعتبار حرفه ایاش را به شکل دلخواه خود تنظیم کرده است. او پولدار است و هرگز در معدن زغال سنگ نبوده. او از آن مدل آدمهای کاری نیست و هرگز سختی نکشیده است. او هرگز با این جور مسائل روبرو نبوده. و هیچوقت مجبور نبوده در زندگیاش کار کند. اگر میخواهد وظیفهاش را خوب انجام دهد باید به کار کردن عادت کند.
قطعا اگر او در محقق کردن وعدههایش شکست بخورد مردم عصبانی خواهند شد؟
آنهایی که از سرزنش هیلاری حمایت میکنند راههایی پیدا میکنند تا رقیبانشان را ملامت کنند. ولی ترامپ آیا آن موقع آنقدر قدرت خواهد داشت تا بر مردمی که قرار است علیهاش شوند سلطنت کند؟ شاید اگر اقتصاد سقوط کند و مردم زندگی سخت تری را تجربه کنند متوجه شوند باید چه کسی واقعا مورد سرزنش قرار بگیرد. ولی به نظر همه چیز گره بخورد.
همانطور که مایکل درون فیلم میپرسد، انسان بودن یعنی چه؟ یعنی درد کشیدن؟
نمیدانم. انسان بودن سخت است. از انسان بودن خستهام و خسته از دیگران و آرزو میکنم کاش مهربانی بیشتری درش وجود میداشت و من میتواستم بیشتر مهربان باشم و همینطور دیگران. مثلا به غرغرهای زمان گیر افتادن در ترافیک نگاه کنید. ترکیب خاصی از خودخواهی و عصبیت در آن وجود دارد. وضعیت مشابهی که همه در اتومبیلهایشان گرفتار آن هستند و باید بدون بازخوردی طعنهآمیز واکنش نشان بدهند.
مثل تجربهای که اخیرا داشتم هنگام رانندگی شبانه در یکی از جادههای خروجی، یک نفر از پشت به دنبالم میآمد با نور بالاهای روشناش که واقعا مرا اذیت میکرد. من برایش چند بار راهنما زدم تا متوجه شود که دارد در دیدم مشکل ایجاد میکند. البته نه به حالتی که بیادبانه باشد. بعد آن مرد یا زن بلافاصله آنها را خاموش کرد و چند ثانیه بعد دوباره روشن کرد. این حرکت او به نظر واقعا توهین آمیز به نظر میرسید.
گفتوگو و رفتار صلحآمیز هم حقیقتی است. وقتی کسی یا چیزی را ببینید که درونش مهربانی است، سریعا دچار یک انگیزش درونی میشوید. آرام میشوید و التیام مییابید. وقتی فردی با نگاهی گرم برای لحظهای در خیابان از جلوی شما میگذرد نه لزوما زمانی که فردی شما را میشناسد و برایتان با لبخند دست تکان میدهد، به شما حسی از ایمان دوباره منتقل میشود.
سعی میکنم خودم هم همینطور باشم. خودم را مجبور به این کار میکنم. به این علت که حس میکنم روی اینکه مردم دربارهی من چه احساسی دارند متمرکز شدهام. اجازه میدهم این اتفاق اول برای خودم بیافتد. ولی به نظر نادرست و حتی از نظر ایمنی خطرناک هم هست. این که بیرون بروید و به هر کسی که میبینید روی خوش نشان بدهید و مقدار زیادی بیمحلی و امتناع و سرشکستگی برای خودتان بخرید. که این اتفاق گاهی برایم میافتد و حس بدی دارد. اما دارم سعیام را میکنم که به خودم بقبولانم به واکنش دیگران نسبت به خودم احتیاجی ندارم. که این درستترین کاری است که من باید در این دنیا انجام بدهم و اجازه بدهم هر اتفاقی میخواهد بیافتد.
آیا هر چه پیرتر میشوی خوش ذوق و مبتکرتر میشوی؟
این بستگی به وضعیت روانیام دارد. نظم و آرامش درونی یا هر چیز دیگری. همیشه در این مورد تمرین میکنم تا یادم بماند. این طور نیست که جزو ذاتم باشد یا همیشه به آن عادت داشته باشم. من همیشه اینطور بودهام که باید خودم را به کاری مجبور کنم. اگر از نظر عقلی متعادل بودم یا زمانی که کمتر پرت و پلا گفتهام و یا رفتار گرمی با مردم داشتهام همیشه در حال تمرین بودم. در یک موقعیت بهخصوص وقتی کسی مرا به جا میآورد و با من شروع به حرف زدن میکند و من در همان حال به یاد میآورم که چقدر چنین کاری برایم غیرممکن است، به این فکر میکنم که چقدر شجاعت میخواهد با کسی که تو را ستایش میکند، به مهربانی و گرمی رفتار کرد و در همان حال کاری میکنم که آنها احساس راحتی داشته باشند. در این مورد خیلی مسئولیت پذیر و خوب هستم.
مایکل قهرمان فیلم به این اشاره میکند که یک لبخند بهایی ندارد.
ولی منظور او چیز دیگری است. من فکر نمیکنم که بهایی نداشته باشد در واقعیت. فکر میکنم لبخند زدن بهای سنگینی دارد. اما نه به شکل بدش. بهایش شجاعت است. بهایش امکان دست رد خوردن است.