بایگانی‌ها

غنود در ساحل مرگ

غنود در ساحل مرگ
غنود در ساحل مرگ

 

ایمان عظیمی

 

 

گاسپار نوئه با «گرداب» نمودی بی‌پیرایه‌ از خود را به تصویر در می‌آورد. او با اتخاذ یک خط مشی خرق‌عادت گونه تمام نقش‌مایه‌های موجود در آثار پیشین را به کناره‌ای می‌افکند تا به روایتی دیگرگون از زندگی به آخر خط رسیده‌ی یک زوج سالمند (فرانسوا لبرون /داریو آزجنتو) بسنده کند. بیننده قرار نیست در جریان تماشای کلایمکسی از تابوها و هم‌آغوشی آن‌ها با باند صوتی ماکسیمال قرار بگیرد. درحقیقت نوئه با اتخاذ مدلی تخت و مونوتون در روایت‌پردازی مخاطب را به ساحل آرامی که از وی انتظار نمی‌رود دعوت می‌کند. اگر گرداب را به صرف روایت بی‌شاخ و برگ آن تحلیل کنیم تنها به پوسته‌ی ظاهری اثر چنگ انداخته‌ایم و نمی‌توانیم به هسته‌ی مرکزی آن بپردازیم. در واقع آسان‌ترین شیوه‌ی مواجهه با گرداب کاربستی فُرم‌زده است که تکلیف فیلم را به «خوب» و «بد» تقسیم می‌کند و پرونده‌ی اثر را می‌بندد. 

 

گرداب مقطعی کوتاه از زندگی زوجی پیرانه‌سر تا زمان وقوع مرگ را روایت می‌کند. در ابتدا زن و مرد را در بالکن مصفای منزلشان مشاهد می‌کنیم که بی‌هیچ دغدغه‌ای، شادکام به آینده‌ی زندگی خود امیدوارند، امّا به وقت خواب، بیماری زن نمایان شده و تمام وجوه زیستی این زوج را در بر می‌گیرد. گاسپار نوئه با استفاده از تمهید اسپلیت اسکرین قاب را به دو نیم تقسیم می‌کند تا نحوه‌ی ارتباط مخاطب با سوژه‌ها در صورت انتخاب روش تدوین موازی دچار گسست نشود؛ در واقع استفاده از این شیوه بی آنکه جلوه‌نمایی فخرفروشانه‌ی خاصی در پی داشته باشد به ایجازی بصری -که از اطناب بیشتر جلوگیری به عمل می‌آورد- منتهی می‌شود. 

بعضی فیلم متاخر نوئه را از منظر تماتیک شبیه به «عشق» هانکه قلمداد می‌کنند و اینطور بیان می‌دارند که گرداب هم به محملی برای این معنا، یعنی عشق بدل می‌شود؛ حال آنکه چنین تصویری تنها بیان قسمتی از ماجرا است. دست یازیدن به مفهوم عشق در اثر متاخر گاسپار نوئه تنها به بیان رگه‌ای عینیت یافته تقلیل پیدا کرده و در بخش اعظم زمان اثر، ما به مثابه بیننده تنها به حضور جنبه‌هایی نارسیسیتی از این مفهوم پی می‌بریم. مقوله‌ی عشق پدر، بیش از آنکه به دوست داشتن دیگری منجر گردد به دوست داشته شدن خود از طرف دیگری بسنده می‌کند. به عبارت دیگر، هم پدر و هم فرزند وی (الکس لوتز) وجود خود را در حضور جسمانی مادر -به مثابه معشوق- حل می‌کنند و در جست‌وجوی آن ِ دیگری به‌عنوان معشوق واقعی هستند. داریو آرجنتو در نقش پدر عاشقی سرگشته است که در طلب معشوق بین همسر خویش و ناشر کتاب آینده‌اش در حرکت است و در این راه به نماینده‌ای از آنچه عاشق خودشیفته قلمداد می‌کنیم بدل می‌شود. در آنطرف فرزند نیز اگرچه درصدد سرکوب ساحت خیالی وجود خویش است ولی عشق وی به مادرش انجام این مهم را از او سلب می‌کند. درنهایت اینکه تجربه‌ی عشق همچون مرگ برای آدمی امری محال است؛ هرچند اولی به کرانه‌ها نزدیک می‌شود امّا محقق نمی‌گردد.