بایگانی‌ها

سهم ما اینه

سهم ما اینه
سهم ما اینه

نمی‌دانم نوشتن آن هم در این لحظه‌ها و ساعت‌ها چه درد بی درمانی را دوا می‌کند اما شاید نوشتن بهانه‌ای باشد برای …

مرداد ماه سال 84 است به خودم که می‌آیم در کنار مردی نشسته‌ام که سال‌های کودکی‌ام را به واسطه هنر ورفاقت پدرم با عکس‌ها و چهره گیرایش سپری کرده بودم، حالا در کنارش نشسته‌ام آن هم در یک قاب به بهانه ساخت فیلم مستندی از زمان و زمانه‌اش.

نورها که روشن می‌شود، دوربین که حرکت می‌کند ناگهان دلم خالی می‌شود، خودم را می‌بازم در مقابل گیرایی وجود این مرد… با اینکه سالهاست از نزدیک می‌شناسمش، با این که بارها با او هم کلام شده‌ام، با اینکه ده بار، صد بار، هزار بار متن نوشته شده‌ی خودم را تمرین کرده‌ام‌! اما انگار بازهم مثل کودکی‌ها نمی‌توانم در مقابل نفوذ نگاه‌اش مقاومت کنم …

شش، هفت سال بیشتر ندارم سر خوش و خندان وارد آتلیه پدرم می‌شوم . همان جایی که تا یادم می آید محل بازی و سرگرمی‌های کودکانه ام بود، در میان انبوه عکس‌هایی از چهرهایی که شاید برای بچه ای به سن من هیچ کجای دنیا وجود نداشت، در تاریکخانه‌اش در میان هجوم بوی داروی ظهور و ثبوت می‌خوابم و در کنار سه پایه دوربینش دزدکی به سوژه‌ای که پدر در حال عکسبرداری از آن است سرک می‌کشم و در دفترش در میان عکس هنرپیشگانی که فیلم‌های ویدیویی‌شان دست به دست می‌چرخد محو و محسور می‌شوم، در میان پرتره‌های بی‌نظیرش از فردین، ناصر ملک مطیعی، بهروز وثوقی، وحدت و ایرج قادری که حالا دیگر کمی با آنچه در فیلم‌ها می‌بینی‌شان فرق کرده‌اند ، پیرتر شده‌اند … عکس‌هایی که همگی انگار دارند با تو حرف می‌زنند. آن سالها نمی‌دانستم، هنوز هم نمی‌دانم این همه زنده بودن عکس‌های پدر بستگی به سوژه اش دارد یا هنر خودش. همه این عکس‌ها دوستان و هم بازیان من بودند در روزهای کودکی. در میانشان عکسی بود از مردی که هر وقت نگاهش می‌کردم نمی‌توانستم به راحتی از این همه نگاه پر معنی بگذرم، در پس نگاهش حرف بود. آنقدر درد بود که یک کودک از همه جا بی‌خبر هم بتواند بفهمد . مرد به دوربین خیره شده بود و از پس یک نگاه پر سکوت به تو خیلی از نا گفتنی‌ها را می‌فهماند… آن روز وقتی وارد آتلیه شدم، زمانی که طبق معمول پدر را پشت میز کارش دیدم و فهمیدم که مهمان دارد؛ هنگامی که به سمت مهمانش برگشتم که ادب و آداب کودکانه ام را به او نشان دهم ناگهان خشکم زد … مردِ داخلِ عکس بود، زنده و خوشحال با خنده ای که هیچ نشانی از آن در آن عکس نبود . در آغوشم کشید کودکی را که نمی‌دانست عکسش خیلی وقت است که شده همبازی‌اش … سلام آقای قادری!

نیمه شب تلخ یکشنبه هفدهم اردی بهشت ماه است در میانه صحبت با دوست نازنینی خبر بر روی خروجی سایت‌ها قرار می‌گیرد، دوستم هم ناگهان می‌فهمد می‌خواهد قضیه را به شکلی جمع وجور کند نمی‌شود …

–         احسان شاید شایعه باشه

–         …

سکوت می‌کنم، فقط سکوت، هرچه سعی می‌کند تا جمله‌ای بگوید که شاید آرامم کند نمی‌تواند . گوش نمی‌دهم، اتاق تاریک است ، در لحظه ای، آنی، تمام روزها و سالها و خاطرات از مقابل چشمانم می‌گذرد … یعنی تمام شد؟ در میان تاریکی اتاق اشکم سرازیر می‌شود. دارم به این فکر می‌کنم چطور باید این خبر را به پدر بدهم. چند ساعت دیگر چه قیامتی است در مقابل بیمارستان. تا صبح چند بار به بیمارستان زنگ می‌زنم خبر را تکذیب می‌کنند

–         آقای قادری زنده‌اند اما وضعشون وخیمه

بیچاره تلفنچی بیمارستان مهراد از بس که این جمله را تکرار کرده دیگر وقتی گوشی را بر می‌دارد فقط همین‌ را می‌گوید و بعد صدای بوق اشغال… ساعت چهار صبح دیگر مطمئن شدم که همه چیز تمام شد …

زمانی که به صورتش خیره شده ام و یادم رفته که در مقابل دوربین نشسته ام ، وقتی داریم راجع به نیم قرن حضورش در سینما صحبت میکنیم ، زمانی که با شور و اشتیاق فراوان مثل یک جوانِ پرشر و شور درباره جنس فیلمسازی اش حرف میزند اصلاً احساس نمیکنم که این مرد وارد هشتمین دهه زندگی اش شده ، باورم نمی‌شود در هفتاد فیلم بازی کرده یا کارگردانی و هنوز هم می تواند این همه عاشقانه این همه با انرژی درباره آثارش، درباره فیلم مورد علاقه اش که هنوز نساخته صحبت کند . این همه با دغدغه تمام نشدنی از حق خودش و هم نسلانش دفاع کند .

–         بالاخره من فیلم خوب هم داشتم … من فیلم خوب داشتم …

آن روز در میانه حرف‌هایش راجع به ناملایمت‌‌ها و سختی‌هایی که نصیبش کردند به یاد آن عکس افتادم، زمانی که صورتش را در هم کشید و با تمام احساسش پس از چند جمله‌ای که به هیچ عنوان بوی شکوه و شکایت نمی‌داد و به قول خودش پشیمان بود حتی از گفتن همین‌ها ؛ سکوتی کرد چشمانش تر شد و گفت:

–        سهم ما اینه !

در اتاق تاریک و افسرده ام نشسته ام، خیره شده ام به عکسی که به یادگار برایم امضا کرده. احسان عزیز نگاهی و یادی … با خودم فکر می‌کنم چند ساعت دیگر در مراسم تشیع جنازه‌اش همه می‌آیند حتی کسانی که خودش وارد سینما کردشان و بعد ها به او پشت کردند … همه می آیند حتی کسانی که در تمام این چهار سالی که در راه خانه و بیمارستان سپری کرده بود و مثل تمام عمرش که مشغول جنگ بود با بازی‌های سرنوشت، با آن سرطان لعنتی هم می‌جنگید حتی سری هم نزدند، حتی سلامی هم نفرستادند… همه می‌آیند، روزنامه‌ها مجلات؛ خبرگذاری‌ها همه و همه می‌آیند تا قهرمان فیلم فارسی‌ها! را بدرقه کنند. حتی آنانی که پالتو پوشیدن در فیلمش را به تمسخر می‌گرفتند و بودنش را مایه بی‌آبرویی سینما می‌دانستند هم می‌آیند . در کنار همه اینها آن پلیس راهنمایی و رانندگی که روز فیلمبرداریمان وقتی با ماشینش در خیابان فیلم می گرفتیم آمد جلو ، ایرج خان را در آغوش گرفت، سلام نظامی داد و بعد تمام چهار راه‌ها را به افتخارش باز کرد که راحت‌تر عبور کنیم، او هم می‌آید . تمام مردمی که وقتی وارد سالن سینما شد عاشقانه به دورش حلقه زده بودند آنها هم می‌آیند… وای چند ساعت دیگر جای سوزن انداختن پیدا نمی‌کنی در میان مردمی که هرکدام از گوشه‌ای ؛ شهری؛ دیاری، از دور و نزدیک، از هر طرف سر می رسند که برای آخرین بار به دورش حلقه بزنند… خورشید طلوع کرده است اتاقم روشن شده و من هنوز محو تماشای عکس امضا شده‌اش بر روی میزم هستم …         

آن روز که مرا در کودکی به آغوش کشید و می‌خندید آمده بود خبر خوش فیلم سازی دوباره‌اش را به پدر بدهد . قرار بود دوباره بعد از سالها ممنوعیت فیلم بسازد آنهم فقط در قامت یک کارگردان نه بازیگر. میخواهم زنده بمانم را ساخت. در صورتش هیچ نشانی از ناراحتی و دردِ داخل آن عکس نبود… فیلم ساخت، دوباره زمانی که نامش را به عنوان کارگردان بر پرده می‌نوشتند مردم در سینما به احترامش دست میزدند انگار دوباره همای سعادت به آشیانه برگشته بود، بعضی فیلم هایش موفق بودند و بعضی هم نه، خودش هم می‌دانست، خودش هم میگفت… زمانی که چند سال بعدتر دوباره دیدمش دیگر آنطورها هم خوشحال نبود ، نگران بود تشویش داشت ناراحت بود از تمام بی حرمتی ها و نامرادی های جماعتی که هرکدام به طریقی و دلیلی آزرده اش می‌کردند اما او از پا نمی‌نشست، می جنگید به این در و آن در میزد که شاید بتواند راهی پیدا کند که راحت‌تر و با آسودگی و فراغ بال فیلم بسازد کاری که در تمام عمرش فقط از عهده اش بر آمده بود، کاری که عاشقش بود و به قول خودش به جونش بسته بود … همه اینها را می‌شد در میان درد و دلش با پدر فهمید …

بالاخره شد … بالاخره درست شد … بالاخره تونستم

اینها جملاتی بود که از فرط هیجان و اشتیاق آنقدر بلند بلند و بریده بریده برای پدرم پشت تلفن میگفت که من هم میشنیدم … مجوز بازیگری اش صادر شد به هر قیمتی که بود حتی اگر قیمتش تبعید اجباری بود از مقابل دوربین به صندلی کارگردان آنهم سی سال! بازی کرد در آکواریوم ، در محاکمه ، در چند فیلم دیگرش… بالاخره به آرزویش رسید … بالاخره شکست نخورد هرچند این بازی خیلی طول کشید …

ساعت ده و نیم صبح یکشنبه است باورم نمی شود آن چیزی را که می شنوم و می بینم، سایت‌ها نوشته‌اند : پیکر ایرج قادری در بهشت بی بی سکینه کرج آرام گرفت . بدون اطلاع قبلی! مگر می‌شود؟ چند تماس تلفنی با این و آن، همه مات و مبهوت مانده‌اند، هیچ کس خبر ندارد، هیچ کس باور نمی‌کند … نیم ساعت بعد چند عکس از مزارش -چه سنگین است این واژه- هم منتشر می‌شود . نه ، انگار خبر واقعی است. کمتر از سی نفر خودشان را رسانده‌اند به گورستانی که معلوم نیست کجای دنیاست… خبری از تشیع جنازه از مقابل فلان تالار و فلان ارگان و رهسپاری به قطعه هنرمندان نیست اصلاً خبری از تشیع جنازه نیست …

سالها از ماجرای اولین ملاقاتم با ایرج قادری گذشته است … فاصله‌ی بین اولین دیدار تا آخرین دیدارمان در سینما اریکه به بهانه اکران خصوصی آخرین ساخته‌اش به پلک بر هم زدنی می‌گذرد … در این لحظه‌ها که در سکوت و غربت پیکر بی جان مردی که در تمام عمر برایم اسطوره‌ی استقامت در مقابل ناملایمتی‌های روزگار بوده است را به دست خاک سرد گورستان سپرده‌اند، دارم معنی آن نگاه ِ تلخ و دردناک آن عکس را می‌فهمم …

سهم ما اینه…

عکس:آتلیه مسعود حاجی‌پور