علی فیاضی
بهتر است ابتدا از تام هنکس شروع کنیم. مظهر ایمان، اعتقاد و باور سه دههی اخیرهالیوود. کسی که ایمان خود را در انواع و اقسام نقشهای متفاوتش از دست نداده. میشود در کارنامه پربار او سرک کشید و دید که پر از افرادی است که کارشان را درست انجام دادند، ایمانشان را به جهان و دور برشان از دست ندادند و هرگز کم نیاوردند. تام هنکس با کارکردن با کسانی مثل اسپیلبرگ، زمهکیس، هاوارد و برای اولین بار با کلینت ایستووددوباره نقش آدم های مسئول، فردگرا و عملگرایی را بازی کرده که در سختترین شرایط باید خودشان را جمع و جور کنند و جان عده ای را نجات دهند.
بعد از سینمای کلاسیک، او یکی از بهترین نمونههایی است که بهتان ثابت میکنند تکرار کردن خود الزاماًهم کار نادرستی نیست اما در صورتی که به جزییات توجه کنید. جیم لاول «آپولو سیزده»، کاپیتان فیلیپس و همین کاپیتان سالی را با هم مقایسه کنید که در کلیات مشابه، اما در جزییات چقدر متفاوت اند و هنکس به خوبی از این تفاوت ها استفاده کرده.
در زمانی که دیگر مردم دنیا کم تر به خاطر ستارهها فیلم میبینند، تام هنکس جزو معدود کسانی است که هنوز هر چه بازی کند میفروشد. همین امسال فروش خوب سالی و فیلم دیگرش دوزخ را در نظر بگیرید آن هم با امتیازات احمقانه وبسایتهایی مانند راتن تومیتوز.
این روزها که تکنولوژی به سرعت در حال تغییر دادن تمام دانستهها و پیش زمینههایمان از مفاهیم جهان است. ایستوود در داستانش به عامل انسانی اشاره میکند که بشریت در کنار تمام پیشرفتهایش نباید از آن غافل بماند. عامل انسانی مورد نظر ایستوود، همانی است که باعث شده هواپیمایی 155 نفره هشت، نه سال پیش روی رودخانه هادسون نیویورک فرود بیاید. همان که با در نظر گرفتنش، معادلات غیر قابل حل داستان در مقابل دادههای ماشینی حل میشود. همان چیزی هم هست که فیلمش را نجات داده.
روی کاغذ رسماً با فیلمی طرفیم که قصه ای برای تعریف کردن ندارد. هواپیما هم که فقط چند دقیقه در هوا بوده. از طرفی بستر داستان آن قدر پتانسیل ندارد که بتوان با جذابیتهای بصری و دست به دامن شدن جلوه های ویژه و اجراهای شلوغ و پر کات راه به جایی برد. پایان داستان را هم که همهی دنیا میدانند. همین باعث از بین رفتن درصد بالایی از تاثیرگذاری و تعلیق صحنهها میشود. روی کاغذ با فیلمی شکست خورده طرفیم که داستان کابین خلبان را عملا سه بار در فیلم نود دقیقه ای تکرار میکند.
اما علت موفقیت دوباره پیرمرد هشتاد و شش ساله سینما همان عامل انسانی فیلماش است. ویژگی که نه صرف مضون مورد اشاره در فیلم که به نمودی کاملا احساسی و قابل لمس تبدیل میشود. پرداخت درست جزییات پیش از بلند شدن هوا پیما، پروسه سقوط، نجات افراد و روایت آن از نقطه نظرهای متفاوت و گنجاندشان در قالب فلش بکهایی در دل شک و تردید و سرخوردگی کاپیتان سالی. ایستوود دوربینش را با صلابتی پیرمردانه در بین بازیگرانش برده و فیلمنامه را کاملا آرام و یک دست پیاده کرده. اجرایی به شدت کنترل شده که با توجه به بار شدید احساسی فیلمنامه، فیلم را از تبدیل شدن به اثری سانتی مانتال و باسمه ای دور کرده.
با کمک بازی دقیق تام هنکس و روایت حساب شده فیلمنامه، تمام ویژگیهای ضد فیلم به کمکش میآیند و سالی تبدیل به اثری شکوهمند و دوست داشتنی در تحسین اعمال قهرمانانه و احساسات جمعی انسانی میشود. از طرف دیگر ایراد گرفتن از فیلم هم کار سختی نیست. به هر حال به دلیل محدودیتهای داستان، نمیشود انتظار آثار درخشان ایستوود را از این فیلم داشت. در این بین به خصوص میشود به عدم کارکرد عمیق فلش بکها در جوانی کاپیتان سالی اشاره کرد که به غیر از اضافه کردن تعدادی جزییات سطحی شخصیتپردازی به کارکرد دیگری نمیرسند.
بدون توجه به این که گذر زمان با مضمون مورد اشاره فیلم سالی چگونه رفتار خواهد کرد، در زمانهای که بسیاری از بزرگان سینمایی مثل مارتین اسکورسیزی، میازاکی و ریدلی اسکات برای آینده سینما و دنیا نگران اند، هر روز نمیتوان فیلمهایی مشابه آن چه را که ایستوود میسازد دید. فیلمهایی که که هنوز بوی ایمان و باور انسانی قدیم را با خودشان دارند. البته در این میان اگر بازی مضحک همسر سابق والتر وایت(آنا گان) را نادیده بگیرید!