کسری ولایی
تابستان هم تمام شد و با شروع پاییز، فصل جوایز هم از راه میرسد. بعد از این، فیلم دیدن به تجربهای چون مسابقات اسبدوانی شبیه میشود و بخش عمدهای از جذابیت فیلمها به کشف و پیشبینی شانس آنها برای جوایز مختلف برمیگردد. قبل از شروع این بازی و گیر کردن زیر خرواری از فیلمهای جدید و دهان پرکن، بد نیست که آثار چند ماه قبل را مرور کنیم، شاید فرصت تماشای فیلم بهدرد بخوری از دستمان در رفته باشد. مثلا دو فیلمی که احتمالا ندیدهاید، در چند عنصر مشترک اند؛ کارگردانهای اسپانیایی، فانتزی تیره و تار و هیولاهای عجیب.
حقارت در نمای نزدیک
با تماشای چند نمونه از آثار علمی-تخیلی اسپانیایی در سالهای اخیر، چه گمنام و چه موفق ، تقریبا حساب کار درباره لحن و رنگ این نوع فیلمها دستتان میآيد. فیلمهایی که بین لحن بومی و هالیوودی و میان ایدههای خلاقانه و پرداخت خامدستانه گیر کردهاند. بههر حال همین جریان نصفه و نیمه چند فیلمساز بینالمللی را به استودیوها معرفی کرده. مثلا ناچو ویگالوندو. کارنامهی ویگالوندو نشان میدهد که این فیلمساز اسپانیایی متخصص و شیفتهی ساختن فیلمهای کمدی و تخیلی ارزان است. آخرین فیلمش هم بهار امسال به نمایش در آمد. فیلمی که اَن هاتاوی و جیسون سودیکیس در آن بازی کردهاند و کلا در یکی از محلههای خلوت ونکوور فیلمبرداری شده.
«غولآسا» تقریبا هیچی نفروخته، در عوض چندین و چند نقد مثبت گرفته و میتواند مدعی لقب «یکی از آثار قدرنادیدهی سال 2017» هم باشد. داستان درباره دختر جوان و بیمسئولیتی است که بهعنوان یک آدم بالغ زندگیاش را به مرز فنا رسانده و رسما نمیداند که دارد چه غلطی میکند. برای این که به خودش بیاید، برمیگردد ولایت تا مدتی را در خانه حالا خالی پدر و مادرش بگذارند. درست زمانی که دارد خودش را پیدا میکند و سر و کلهی بچه محل بامعرفت و باوفای قدیمی هم پیدا شده، دنیا زیر و رو میشود. هر روز ساعت هشت و پنج دقیقهی صبح که شخصیت اصلی قصه در زمین بازی پارک محلشان قدم میگذارد، یک هیولای عظیمالجثه در خیابانهای سئول ظاهر میشود و دقیقا همان کارها را انجام میدهد. به عبارت دیگر، هر قدم در زمین بازی معادل است با چند صد نفر تلفات در سئول.
این پردهی اول فیلم است که به راحتی قلابش را در ذهن تماشاگر گیر میاندازد و همه را منتظر اتفاقات شگفتانگیز نگه میدارد. ولی هرچه جلوتر میروید، متوجه میشوید که خبری نیست و سر و ته داستان باید در همان چند موقعیت محدود هم بیاید. پس احساس میکنید که نشستهاید لب استخر و میخواهید ماهی بگیرید! اگر سختگیری را کنار بگذارید، تماشای فیلم تجربه بدی هم نیست. به هر حال «غولآسا» هم در طبقه دهها فیلمی قرار میگیرد که سالانه در جشنوارههایی مانند ساندنس و جدیدا فنتاستیک فِست آستین و SXSW به نمایش در میآیند. با وجود فقر پروداکشن و روایت دور از خلاقیت، «غولآسا» نگاه قابل توجهی دارد به مفهوم حقارت و قدرتنمایی. این حرف تازهای نیست که میگویند ضعف و حقارت درونی اصلیترین عامل سوءاستفاده از قدرت بیرونی است و درام اصلی فیلم با مانور روی همین تز شکل گرفته؛ این که چطور ممکن است پشت سر آدمهای به ظاهر نازنین، مظلوم و توسریخور دور و برمان سایهای از یک هیولاهای غولآسا وجود داشته باشد که به وقتش یقهی همهمان را بگیرد.
قصههایی که میگوییم
آخرین ساخته خوزه آنتونیو بایونا فیلمی است در باب ذات قصه و اهمیت غصه و دور از ذهن نیست اگر کسی آن را بهعنوان بهترین فیلم سال 2016 انتخاب کند. «هیولایی فرا میخواند» در اصل رمانی است از پاتریک نِس که سال 2011 مدال کارنگی (بهترین رمان کودک) را هم به دست آورده، یک فانتزی عمیق و تاریک کودکانه. اقتباس سینمایی بایونا هم، با وجود نقدهای مثبتی که گرفت و عناوین متعددی که به دست آورد، میتوانست شانس جدی فصل جوایز باشد، اگر اینقدر فیلم غیرمعمول و در نوع خودش ناهنجاری نبود. خیلیها تصور میکردند که این فیلمی مخصوص بچهها است، اما تلخی و سیاهی فیلم حتی به صاحب بچه هم رحم نمیکند!
داستان درباره پسر بچهای است که غم عالم به سرش باریده. مادرش دارد میمیرد، مجبور است که از خانه و زندگیاش دل بکند و در مدرسه هم کسی زبانش را نمیفهمد. یک شب درخت پیر نزدیک خانهشان از جا بلند میشود و در هیبت یک هیولا به سراغش میآيد. هیولا میگوید که سه قصه برای پسربچه تعریف میکند و بعد منتظر شنیدن داستان او میماند. قصههای هیولا از این جا به بعد با واقعیت جاری در فیلم آمیخته میشود و مسیر زندگی پسرک هم تغییر میکند. شما هم مانند پسر 12 ساله داستان در دام قصههای عجیب هیولای پیر گیر میافتید. تلاش برای پی بردن به راز و رمزهای قصهها ما را به اصلیترین و شاید هولناکترین واقعیت ممکن میرساند: مرگ.
اصولا آنچه که شخصیت ما بهعنوان در طول حیات شکل میدهد، تجربه رویارویی با واقعیتهای سخت است. یعنی همان غصههایی که گریزی از آنها وجود ندارد. واقعیتهایی که شاید نتوان تلخی و عریانی آنها را به راحتی هضم کرد. قصه یکی از قدیمیترین ترفندهای بشری در برخورد با جهان پیرامونی بوده، ابزاری برای ماندگار کردن جوهرهی حقایق در پوستهای از خیال. «هیولایی فرا میخواند» شبیه کنار زدن این پوسته و پیش رفتن تا قلب واقعیت است. تماشاگر هم مانند پسر وحشتزدهی فیلم مسیری پر از درد و رنج را پشت سر میگذارد تا بتواند در چشم واقعیت زل بزند و حقیقت را بپذیرد. آخر داستان میفهمید که شاهد چه ترکیب شگفتانگیزی از واقعیت و خیال بودهاید و همین مسیر خلاقانه و فانتزی فیلم اهمیت هنر قصهگویی را به رخ میکشد. ساخته آخر بایونا نه با سلیقه استودیوها جور در میآيد و نه با حساب و کتاب آکادمی و جشنوارهها میخواند، ولی فیلمی است که میتوان آن را در آغوش کشید و تماشایش را به تجربهای زیستی و شخصی تبدیل کرد.