کسری ولایی
دوستم دارد، دوستم ندارد
از فیلم زیاد تعریف و تمجید کردهاند؛ یکی از بهترین فیلمهای سال، بهترین کمدی-رمانتیک چندان سال اخیر و… ولی بدانید که در برخورد اول «بیمار بزرگ» هیچ چیز ویژهای ندارد که شما را غافلگیر کند. نه با داستان و روایتی سر کار دارید که قبلا نشنیده باشید، نه از نگاهی متفاوت و نو نسبت به روابط عاطفی خبری هست و نه شخصیتهای جذاب و منحصر به فردی که شبیهاش را ندیدهاید. در عوض فیلم ساده و صادقانه و به عبارت بهتر حدیث نفسی است که به دل تماشاگرش مینشیند. مخصوصا وقتی که بدانید فیلم برگرفته از زندگی واقعی کمیل نانجیانی نویسنده و بازیگر اصلی فیلم و همسرش است.
«بیمار بزرگ» ماجرای عشق میان دو آدم معمولی را تعریف میکند. اما وقتی که پسر داستان مهاجری پاکستانی است که برخلاف خواسته خانوادهاش، که هنوز هم با لباس محلی در شیکاگو میگردند، میخواهد مثل آمریکاییها زندگی کند و استندآپ کمدین شود، سر و شکل قضیه عوض میشود. تلاشاش برای رسیدن به دختر قصه حکم نقب زدن به درونیات برای کشف هویت و خود واقعیاش را پیدا میکند. البته فیلم ژست چالشهای اگزیستانسیالیستی به خودش نمیگیرد و قصه آشنایی و رابطه دختر و پسر را بدون ادا و اطوار تعریف میکند.
استندآپ کمدی در دهههای اخیر، به ویژه با گسترش نفوذ رسانههای رسمی و غیررسمی و تلاش مهاجران و اقلیتهای نژادی برای دیده شدن در سطوح بالاتر جامعه آمریکا، به فرصتی برای ظهور و حضور استعدادهای نادیده تبدیل شده است. آدمهایی که یاد میگیرند واقعیت وجودیشان را بپذیرند و با نمایان کردن تفاوتها و تضادها و خندیدن به تجربیات نهچندان خوشایند زیستی خود را به جامعه تحمیل کنند. بعد از امثال جردن پیل، سارا سیلورمن، ایمی شومر، دونالد گلاور و عزیز انصاری که پله پله بالا رفته و بهعنوان یک ستاره و کمدین مولف خود را تثبیت کردهاند، حالا نانجیانی هم فراتر از یکی از خل و چلهای سریال «سیلیکون ولی» فرصت روایت قصه زندگی خود و شاید خیلی از همنسلان و همزبانهایش را به دست آورده.
«بیمار بزرگ» میتوانست به اندازه رمانهای موفق جومپا لاهیری و خالد حسینی در یک دهه گذشته بحث درباره بحران هویت مهاجران را باز کند. اما این داستانی است که شخصیت اصلیاش به دنبال جواب یک سوال میگردد: کسی که میخواهیم بقیه عمرمان را با او بگذارنیم کیست؟ و در راه رسیدن به این پاسخ یاد میگیرد که باید خود واقعیاش را بپذیرد و عیان کند. این سوال و سیر احتمالا برای خیلی از مخاطبان فیلم آشنا است و برای همین تماشای «بیمار بزرگ» را به شنیدن سرگذشت یک رفیق قدیمی تبدیل میکند.
کابوسهای کودکان گمشده
پرفروشترین فیلم ترسناک تاریخ! همین برای تماشای «آن» به اندازه کافی وسوسهکننده است. اگر انتظار دارید که تماشای فیلم به سفری سادیستی و دیوانهوار در تونل وحشت تبدیل شود، سرتان به سنگ میخورد. «آن» قرار نیست که شما را به مسابقه شجاعت در برابر لحظات ترسناک دعوت کند. در عوض فیلمی است جذاب و خوشساخت با استعارهای سطح بالا درباره ذات ترس که آن را از تقابل معصومیت کودکانه و شرارت و واقعبینی بالغانه بیرون میکشد.
استیون کینگ به قدری رمان و داستان کوتاه دارد که حسابش از دست در رفته. در میان آثار سلطان وحشت، میشود ردپای چند تم کلی و غالب را بررسی کرد. یکی از شگردهای کینگ این است که میتواند اتفاقات معمول و روزمره را در کمال خونسردی پیوند بزند به شکلهای قدیمی و غیرمعمول از شر، مانند آنچه که از «اظهار کاتولو» اچ. پی لاوکرفت و متاثرانش انتظار میرود. داستان «آن» هم درباره هیولایی قدیمی در هیبت دلقک است که برای سالها بچههای یک شهر کوچک را ترسانده و از وحشتشان تغذیه کرده. دلقک ساکن کانالهای فاضلاب در سالهای پایانی دهه هشتاد میلادی بار دیگر بیدار میشود و به سراغ بچههای شهر میآید.
همان اول پنیوایز دلقک را تمام و کمال میبینید و با خودتان میگویید که چه شروع تکاندهندهای! به جای دنبال کردن یک خط مستقیم، فیلم مدام میان موقعیتها و شخصیتهای مختلف سرک میکشد. درست در لحظاتی که با دنیای کودکانه بچهها همراه میشوید، دلقک شیطانی قصه همچون کابوس سر میرسد. تا جایی که دیگر چیزی به غیر از کابوس باقی نمیماند و به زمین و زمان شک میکنید. اطلاعات شما از عامل شر، گذشته و منطق وجودی آن در حد دار و دسته بچههای کنکخور قصه است. اگر مانند والدین کسالتبار بچهها به ماجراهای باورنکردنی فیلم نگاه کنید، از آن فاصله میگیرید و ارتباط عاطفیتان با داستان قطع میشود. در عوض تا وقتی که با بچهها همراه باشید سر در آوردن از راز پنیوایز برایتان از هر چیزی جذاب و در عین حال هولناکتر است.
مهمترین عامل موفقیت «آن» کارگردانی هوشمندانه و با سلیقه اندی موسکیتی است که از دام همیشگی اجرای خامدستانه و فقیر در ژانر وحشت فرار میکند. حضور حیرتانگیز تمام بچههای فیلم و بیل اسکارشگورد در نقش پنیوایز را هم نباید فراموش کرد که هر بار با حضورش میتواند پشت تماشاگر را به لرزه بیاندازد. (بیل برادر الکساندر و گوستاف و پسر استلان اسکارشگورد است. تمام این بازیگرها حداقل یک بار نقش قاتل روانی یا موجودی شیطانصفت را بازی کردهاند و همهشان هم به طرز رعبآوری موفق بودهاند. یعنی واقعا تا به حال کسی به این خانواده هنرمند عجیب مشکوک نشده؟!)
تماشای «آن» احتمالا شما را به یاد سریال موفق و جدید «چیزهای عجیب» میاندازد. سریالی که اتمسفر دهه هشتاد را بازآفرینی میکرد و میان ماجراجویی کودکانه فیلمهای آن دوران استیون اسپیلبرگ و ترس و معماهای جاری در کارهای استیون کینگ مانند همین رمان به تعادل میرسید. اینجا هم با داستان ترسناکی سر کار دارید که در ذات خود استعارهی ظریفی است از وحشت پنهان در مفهوم بلوغ و تلاش برای غلبه بر آن. استعارهای که به خوبی کار میکند و با تکیه به آن فیلم از بند منطق واقعی اتفاقات رها میشود. چیزی شبیه به تجربه یک روانگردان که ترسهای عمیقی را از ناخودآگاه شما بیرون میکشد و تاثیر آن به آرامی کمرنگ میشود تا زمانی که دوباره به هوشیاری میرسید.
هفت صبح