مرسده مقیمی
دنیای تصویرآنلاین-شاید آن روزها که خیلیها بغضهای فروخفتهشان با حرفهای پیمان فدایی در «آواز قو» میشکست و آن زمان که عکسهای بهرام رادان که با بازی در این نقش ستارهای دستنیافتنی به نظر میرسید روی دیوار اتاق جوانها جا خوش میکرد کسی حواسش پی این نبود که پشت پیمان معترض، سرخورده و تنهایی که شبیه خیلی از ما بود و هست، واقعا یک «پیمان» است. کسی که انگار همیشه برای اولین غافلگیری نمیخواهد چیزی جز «پیمان» باشد. همان سالها که به عادت جذابیت همیشگی بازیگرها کسی حواسش پی نویسنده فیلمنامه نبود، بازی شروع شد. خالق پیمان فدایی نُه سال بعد با همین نام دوباره چشمها را به خود دوخت و این بار مردمی که چشمشان تنها پی بازیگرهاست او را به چشم دیدند. او را که چنان در قامت یک بازیگر تازهکار باورنکردنی بود که در عصر رواج سرچهای کامپیوتری مردم رفتند دنبال اینکه پیمان «درباره الی» چه کسی است و تا به حال کجا بوده؟! آن زمان بود که خیلیها به یاد آوردند که ما نُه سال پیش، این پیمان را میشناختیم و خیلی قبل از اینکه با حال زارش در ساحل برای برگشتن نفس فرزندش جان بدهیم با او در مرز ایران و ترکیه جان دادیم!
در بین شلوغی علیدوستی، حسینی، فراهانی، زارعی و… گم که نشد هیچ که چنان با اولین حضور میخش را محکم کوبید که مشتاق و منتظر کارهای بعدیاش بمانیم. کار بعدی اما چیزی نبود که کسی انتظارش را داشته باشد. کار بعدیاش سینمای ایران را تکان داد و همه دنیا را به تشویق وا داشت. «نادر» چیز عجیبی بود، خیلی عجیب… یکی بود مثل همه ما که برای نجات خودش از مخمصه دروغ میگفت اما در عین حال با همه ما فرق داشت… نادر عجیب بود، خیلی عجیب… نادر نه قرار بود در خاک ایران و دم مرز ترکیه تیرباران شود و نه فرزندش لب ساحل مرگ را مزهمزه میکرد اما بارها و بارها ما را کشت… مثلا در آن حمام لعنتی!
نادر چیز عجیبی بود و فرهادی این را خوب میدانست، این را میدانست که بین این همه نام «نادر» را برایش برگزید و در تمام دور افتخاری که در جهان به واسطه «جدایی نادر از سیمین» زد او را با خود به همراه برد. از نادر نمیشود خیلی نوشت، نادر را باید دل سیر تماشا کرد، بارها و بارها… .
طولی نکشید که معادی تصمیم گرفت اولین فیلمش را بسازد، انتظارها چنان از او بالا بود و چنان همه مشتاق دیدن فیلم نخستش که انگار او موظف بود مثل یک فیلمساز با سابقه فیلمی در حد کمال مقابلمان بگذارد و همین کار او را سخت میکرد اما وقتی در هوای برفی تهران منتقدان و اهالی رسانه سالن همایشهای برج میلاد را ترک میکردند به نظر نمیآمد که کسی از آن همه انتظار سرخورده باشد! معادی در اولین فیلمش به رغم اینکه میدانست مردم چه شور و شوقی برای دیدن بازی دوبارهاش دارند بازی نکرد و تمام تمرکزش را بر نوشتن و ساختن فیلمی گذاشت که شاید یکی از انسانیترین فیلمهای زنانه تاریخ سینمای ایران باشد. فیلمی که علیرغم نگاه انسانیاش قربانی غیرانسانیترین رفتارها شد. معادی اما برای همین فیلم جایزهاش را از مردم گرفت، جایزهای که شاید آن زمان فکرش را نمیکرد تا همیشه باید از مردم آن را بگیرد.
وقتی رخشان بنیاعتماد در سالهای تلخ ممنوعیت از فعالیت به عنوان فیلم کوتاه اپیزودهای «قصهها» را میساخت تا پس از سالها سراغی از آدمهای قصههایش بگیرد؛ «حامد» یکی از کسانی بود که به آدمهای سابق اضافه میشد. یک دانشجوی ستارهدار اخراجی که دلبسته سارا شده بود، سارایی که پس از شکست اعتیادش حالا با اچآیوی دست و پنجه نرم میکرد. حامد با اینکه جزء معدود کسانی بود که به شخصیتهای قصه اضافه شده بود بیشتر از همه نظرها را به خود جلب کرد. بازی معادی بشدت دیدنی از آب درآمده بود.
او میانه کارهای بینالمللیاش در این سالها به جوانان اعتماد کرد و بر خلاف تصور به فیلم اولیها نه نگفت. بعد از «ملبورن» نیما جاویدی که با واکنشهای متفاوت روبرو شد؛ او پذیرفت تا نقش اصلی فیلم اول یک جوان 26 ساله را ایفا کند. هرچند که فیلمهای کوتاه روستایی گواه کاربلدی او بود اما باز هم ریسک بزرگی به نظر میرسید آن هم برای کسی که سابقه کار با افراد بزرگی را داشت. کم کم اما با تکمیل لیست بازیگران «ابد و یک روز» این فیلم به یکی از کنجکاوی برانگیزترین فیلمهای جشنواره فجر سی و چهارم مبدل شد. معادی در این فیلم نقشی کاملا متفاوت با آنچه پیشتر بازی کرده بود و بسیار بسیار متفاوت از خود واقعیاش را طوری به نمایش گذاشت که همگان متفقالقول بودند سیمرغی که در نهایت بهت و ناباوری برای «نادر» نه تنها به او نرسید که حتی برایش نامزد هم نشد! برای «مرتضی» رو شانههایش خواهد نشست؛ جایزهای که به علتهای فرامتنی باز هم به او نرسید تا این بار هم تنها سهم او تحسین بیپایان مردم باشد. هرچند که سایر جشنها سینمایی اینبار غفلت همیشگی جشنواره فجر را جبران کردند.
معادی پس از سر و سامان دادن فعالیتهای بینالمللیاش دومین پروژه سینماییاش را آغاز کرد. فیلمی که بنا بود روایتگر عاشقانهای در دل بمببارانهای تهران باشد. همبازی شدن مجددش با لیلا حاتمی و انتظاراتی که از فیلم نخستش به وجود آمده بود باعث شد نظرات متفاوتی درباره«بمب؛ یک عاشقانه» گفته شود و برخی «برف روی کاجها» را بهتر از آن اما بدانند اما معادی در «بمب…» ضمن تصویر سالهای دهه شصت در تلاش بود نگاه کاملا ضد جنگ و صلحطلبانهاش را به نمایش بگذارد. نگاهی که بسیاری را مطمئن میکرد نمایش فیلم دوم او را نیز با موانعی روبرو خواهد کرد. «بمب…» در جشنواره سی و ششم فیلم فجر تقریبا در همه رشتهها نامزد بود و این خود به تنهایی گواه این بود که حتی کسانی که فیلم را دوست نداشتند توانستهاند از کنارش به سادگی عبور کنند. معادی اما به جایزه نگرفتن عادت داشت. حتی وقتی برای این فیلم جایزه ویژه هیات داوران را گرفت به تشکری ساده بسنده کرد و برخلاف همتایانش لب به گلایه نگشود که چطور میشود فیلمی که در اکثر رشتهها نامزد دریافت جایزه است کارگردانیاش حتی شایسته نامزدی نباشد؟! او نه آدم گلایه بود، نه هیچگاه اهل حاشیه و برای همین همیشه چندین گام جلوتر از آنهایی که درگیر و دار لایک و کامنتهای مجازی و غیرمجازی بودند راه تعالی را میپیمود. او پس از «بمب…» علاوه بر همکاری مجدد با سعید روستایی، تهیهکنندگی فیلم دوم صفی یزدانیان را برعهده گرفت و البته بنا شد به عنوان بازیگر نیز مقابل دوربین او برود.
فیلم تجربی و متفاوت صفی یزدانیان گرچه با نظرات مختلفی مواجه شد اما تقریبا همگان روی بازی معادی وفاق داشتند اما فیلم پرحاشیه روستایی نقطه عطف دیگری در کارنامه معادی بود. پس از سالها دیدن پلیسهای بیجان و کمرمقِ سفارشی بالاخره سینمای ایران صاحب یک شخصیت پلیس میشد که میتوانست آن را به خاطر بسپارد. فیلم روستایی هم به دلیل ممیزی و مشکلاتی از این دست با نقدهایی مواجه بود و بسیاری حذف ناگهانی «صمد» از قصه را پاشنه آشیل آن میدانستند اما شخص معادی چنان در فیلم درخشان بود که بسیاری صمد را با هری در «هری کثیف» قیاس کردند. صمدی که باز هم سیمرغ را به خانه نبرد.
معادی ده سال پس از پیمان «درباره الی» و با گزیدهکاری و تمرکز بر علایق و دغدغههایش شمایل بازیگری را پیدا کرده که کمتر کسی را میتوان در رده او یافت. اگر حامد بهداد جنون و عصیان مخصوص به خود را دارد و محمدزاده رگ خواب قهرمانانِ ضدقهرمان را به خوبی بلد است و مخاطب را در هر سنی با خود همراه میکند؛ معادی اما با یک شخصیت متفاوت و با انتخابهای پروسواس و بدون عجله برای بازی کردن فیلمهای بیشتر و درگیر حاشیه نشدن و دربند جوایز نبودن، درست بالای قله بازیگری به هیاهوهای کاذب پیرامونش نگاه میکند. او شاید بهتر از هر کسی میداند که سالها بعد کسی خاطرش نمیماند در سالی که او «نادر» بود سیمرغ را چه کسی به خانه برد، یا وقتی «مرتضی» دل مردم را میلزاند چه کسی را تشویق کردند و یا وقتی «صمد» را هم رده کلینت ایستوود میگذاشتند و «متری شیش و نیم» را به خاطرش بارها و بارها میدیدند، دوستان هماهنگ میکردند که جایزه به چه کسی برسد! او میداند سالها بعد که خیلی از نقشهای ایدئولوژیک یاد کسی نمیماند این سینماست که باقی میماند. خود سینما، ذاتش به تمامی بدون هیچ حاشیه و فرامتنی. درست در همان زمان پیمان، نادر، حامد، مرتضی، ایرج، فرهاد و صمد یادمان میآید و فخر میکنیم بهشان. او بهتر از هرکسی میداند که هر ستارهای تنها فخرش ستارگی نیست؛ «خورشید» هم یک ستاره است ستارهای هیچکس «ستاره» صدایش نمیکند!
او حالا در حالی دومین دهه حضورش درسینما را به پایان میبرد که امروز پا میگذارد به آخرین سال دهه پنجم زندگیاش و حالا راهی طولانی در پیش دارد تا فیلمهای ماندگار بنویسد و بسازد و نقشهایی را جان ببخشد که حتی هیولای آلزایمر نتواند آن را از ذهن ما بزداید. تولدش مبارک ما و سینمای ماست، مبارک تمام نقشهایی که با او جاودانه میشوند و زندگیهایی که با او تصویر.