بایگانی‌ها

ستاره‌ای که خودِ ماست

نوید محمدزاده بهترین بازیگر جشنواره اوراسیا شد
نوید محمدزاده بهترین بازیگر جشنواره اوراسیا شد

 

 

مرسده مقیمی

دنیای تصویرآنلاین-تئاتر همیشه مخاطبان خاص خودش را داشته و از آن‌جایی که در بیشتر موارد ثبت و ضبط نمی‌شود وقتی اتفاق نابی در تئاترها رخ می‌دهد مخاطبانش به سینماروها فخر می‌فروشند که فرصت طلایی دیدن یک کار درخشان را برای همیشه از دست دادید! اواخر دهه هشتاد بود که تئاتری‌ها دائما فخر می‌فروختند به سینمایی‌ها که چه نشسته‌اید که در تئاتر ستاره‌ای در حال درخشیدن است و شما بی‌خبر! آن ستاره جوان متولد سال 65 که تئاتری‌ها را جَلد خودش کرده بود در همان سال‌ها در سه فیلم سینمایی هم بازی کرده بود که به دلایلی دیده نشدند و مهم‌ترینش یعنی «لرزاننده چربی» هرگز اکران نشد. او در سال 91 نیز در سریال «سهمی برای دوست» بازی کرد که با وجود نقش کوتاهش دیده شد؛ اما نه در حدی همه او را بشناسند. به هر حال هر ستاره تئاتری فرصت نمی‌یافت تا در سینما نیز ستاره شود؛ اما او انگار چنان آداب دلبری را بلد بود که خیلی زود نقش اصلی فیلم دوم رضا درمیشیان را گرفت. درمیشیانی که در آن فیلم کلا از بازیگران تئاتر استفاده کرده بود. «عصبانی نیستم» همان چیزی بود که یک آدم توانا و البته باهوش نیاز داشت برای تبدیل شدن به یک ستاره!

نویدِ «عصبانی نیستم!» دانشجویی ستاره‌دار و اخراجی بود که مثل خیلی از ما پول و رانت نداشت و امیدش به آینده در حالی به صفر نزدیک می‌شد که جامعه او را بی آن‌که عنصری نامطلوب یا خطرناک باشد از خود می‌راند و حتی بدیهی‌ترین حقوق مثل شغل، تحصیل و عشق را از او سلب می‌کرد. فیلم اما در همان جشنواره سی و دوم فیلم فجر با حاشیه‌هایی مواجه شد. ساعت نمایش فیلم برای اهالی رسانه بی اطلاع عوامل آن تغییر کرد تا فیلم در سانس مقررش میزبان جمعیتی غیرقابل کنترل نباشد! وقتی پس از نمایش فیلم کارشناسان سینمایی هم در کنار مردم قرار گرفتند و فیلم را تحسین کردند و «نوید محمدزاده» تبدیل شد به پرتکرارترین اسمی که در گفتگوها به کار برده می‌شد؛ فشارها بر فیلم بیشتر از قبل شد تا جایی که پیش از مراسم اختتامیه مشخص شد این فیلم از لیست داوری‌ها بیرون گذاشته شده و مهم‌ترین جنجال بر سر جایزه‌ای بود که ظاهرا با اتفاق آرا به همان ستاره تئاتر رسیده بود، ستاره‌ای که در اولین حضور جدی‌اش رأی حداکثری برای کسب سیمرغ را به دست آورده بود. او در آخرین لحظات جایزه اش را از دست داد  و فیلم هم سال‌ها توقیف بود. اما این هم به مانند تمام توقیف‌های  سال‌های اخیر تبدیل شد به تبلیغی ناخواسته برای «عصبانی نیستم» و ستاره‌اش «نوید محمدزاده». او برای بازی کردن «مردم» محکوم شده بود و همین نزد آنها عزیزش کرد.

در واقع وقتی پس از «سیزده» که اکرانی محدود داشت، «لانتوری» با بازی او روی اکران رفت و آن هجوم مخاطب برای بودن کنار محمدزاده‌ای بود که زیباترین شب زندگی‌اش را برایش تلخ کردند چون تصویر «ما» بود. خیلی‌ها در «لانتوری» تازه برای اولین بار او را می‌دیدند! اما دو سال بود که با فیلم ندیده به او دل بسته بودند. دیدن او اما با شنیده‌ها فرق داشت، از زمین تا آسمان! تازه می‌شد حرف تئاتربین‌ها را باور کرد، آن‌ها ستاره‌ای را بارها روی سن دیده بودند که بازیگری را زندگی می‌کرد. محمدزاده خیلی زود تبدیل شد به بازیگری که همه از او حرف بزنند؛ از منتقد پیشکسوت قدیمی تا دهه هشتادی‌هایی که صدها صفحه طرفداری برایش در شبکه‌های مجازی می‌ساختند و حاضر بودند برای ستاره محبوب‌شان جان بدهند.

او که با «خشم و هیاهو»، «لانتوری» و «ناهید» قدرتش را در نقش‌های منفی به رخ کشیده بود با «ابد و یک روز» تصویر تازه‌ای شد برای نسلی که سفیدی مطلق را سال‌هاست ندیده و قهرمان‌های بی عیب و نقص را جز در فیلم‌های تخیلی باور نمی‌کرد، نسلی که نیاز داشتند به قهرمانانی شبیه خودشان، قهرمانانی که در دل شکست و تباهی، سفیدی روح‌شان از زیر تل سیاهی‌های موجود رخ‌نمایی کند. محسن همان قهرمانی بود که می‌شد باورش کرد. همان برادری که معتاد است و یکی از عوامل بدبختی خانواده اما وقتی احساس می‌کند خواهرش در خطر است قد علم می‌کند و از او می‌خواهد نرود! محسن یک ضدقهرمانِ قهرمان است. کسی مثل هزاران آدم اطراف ما، کسی که نمی‌توان او را به عنوان یک قهرمان به دیگران نشان داد و منتظر تحسین بود اما می‌توان به او دلگرم بود و دوستش داشت! محسن آن چنان بر جان مردم نشست که محمدزاده در کمتر از یک دهه توانست به ستاره بی‌چون و چرای سینمای ایران بدل شود. ستاره‌ای که قهرمان این مردم بود و خودشان روی پرده!

او پس از آن‌که برای «ابد و یک روز» سیمرغی را که سال‌ها از او دریغ کردند، به خانه برد، توانست تمام جوایز سینمایی آن را سال را نیز از آن خود کند تا محسن دردانه‌ای بی‌تکرار شود در کارنامه بازیگری او. مردم آن‌قدر محسن را مال خودشان می‌دانستند که انواع شوخی‌ها، دابسمش‌ها، تراژدی‌ها و… برای سکانس معروفش نوشته و ساخته شد و همه ما «سمیه»ای شدیم که یک «محسن» لازم داشتیم تا یادمان بیاورد چقدر دلمان پناه می‌خواهد حتی اگر آن پناه خودش پر از نقصان باشد که انفاقا ما خسته‌ایم از قهرمانان سفید بی لکه دروغین!

محمدزاده سال بعد با فیلمی به جشنواره آمد که کمتر کسی انتظار داشت او را در آن نقش ببیند. پسری که هنوز به سی سال نرسیده بود در نقش پدری در هم شکسته و مستأصل مخاطب را غافل‌گیر کرد؛ پدری که می‌خواست با بردن گوشت مرغ سر سفره زن و بچه‌اش قهرمان آن‌ها باشد و فقر، این فقر لعنتی که حالا دیگر خیلی خودش را کشیده بالا و فقط در حاشیه پایتخت پرسه نمی‌زند، او را شکسته بود. باورنکردنی بود بازیگری با این سن و سال بتواند تا این اندازه درست و دقیق یک پدر باشد. محمدزاده در این فیلم ترکیبی از مهارت‌هایش را به کار گرفته بود. در سکانس‌هایی مثل کشتارگاه بازی برون‌گرایش را به نمایش گذاشت و در سکانس رویارویی با پزشک در اتاق ملاقات بازی متکی بر میمیک‌اش را و در سکانس بازسازی صحنه درگیری به طرز حیرت‌انگیزی هردوی این‌ها را در کنار هم و با پاس‌کاری‌های باورنکردی به کار گرفت. محمدزاده چنان در «بدون تاریخ، بدون امضاء» به یک بازیگر صاحب امضا تبدیل شد که قانون نانوشته دو سال پیاپی به یک بازیگر سیمرغ ندادن را در جشنواره فجر را شکست و با احتساب سیمرغی که با فشارهای فرامتنی از او دریغ شد در کمتر از یک دهه سه بار این تندیس را از آن خود کرد. او چنان با بازی‌اش همه را تحت تاثیر قرار می‌داد که حتی بارها برای دو بخش بهترین بازیگر مرد اصلی و مکمل کاندیدا شد؛ اتفاقی که به ندرت برای کسی رخ می‌دهد. او البته حواسش بود که نقش‌های متفاوتی را امتحان کند و ثمره این تلاش بازی متفاوتش در «خفه‌گی» بود، هرچند عده‌ای که انگار خوش ندارند موفقیت کسی از حدی بیشتر شود نقدها را علیه او شروع کردند که او از روز نخستی که بازیگر شده تلاش کرده تا جنون را به تصویر بکشد از «عصبانی نیستم» تا همین «خفه‌گی»! خوشبختانه محمدزاده باهوش‌تر از آن بود که تحت تاثیر این نقدهای غلط قرار بگیرد و به عنوان یک بازیگر تفاوت بازی زیرپوستی‌اش در «خفه‌گی» را با اجرای تعمدا مبالغه آمیزی مثل «لانتوری» می‌دانست و از ترس این قضاوت‌های غلط مسیرش را تغییر نداد تا بار دیگر با فیلم تازه هومن سیدی غافلگیرمان کند. او در «مغزهای کوچک زنگ‌زده» از همیشه‌اش پخته‌تر به نظر می‌رسید. این‌که پذیرفته بود با گریم در چهره و تفاوت نوع ادای کلماتش تغییرات جدی در شمایل همیشگی‌اش ایجاد شود ریسک جذابی بود که به ثمر نشسته بود. او این بار هم با انتخاب درستش توانست از مخاطبانش دلبری کند. او باز هم شمایل یک ضدقهرمان را داشت که رفته رفته تبدیل به قهرمانی باورپذیر از جنس خود این مردم می‌شد. «شاهین» به عنوان یکی از گوسفندان گله که مورد استثمار بود از جایی تغییر را می‌خواست، پیدا کردن هویت و گرچه در نهایت شکست می‌خورد و پشت چوپان تازه راه می‌افتاد اما باز هم خود ما بود، خود ما به تمامی با تمام تلاش‌ها و ناکامی‌های‌مان. محمدزاده حالا رگ خواب مخاطبش را بلد بود و خوب می‌دانست کدام نقد را باید جدی بگیرد و کدام را نه! در سال‌هایی که پول‌های عجیب و غریبی روانه سینما شد و هرکسی می‌خواست او را از آن خود کند او در عین این‌که ستاره ارزانی نبود اما هرگز خودش را به پول بیشتر نفروخت و در عین این‌که مسیر درستش را ادامه داد برای آن منتقدانی که دائم او را به تکرار متهم می‌کردند هم چیز تازه‌ای از آستین بیرون کشید. گرچه «متری شیش و نیم» ادامه مسیرش در این سال‌ها بود و همچنان ضدقهرمان محبوب مردم، اما در «سرخ‌پوست» فضای تازه‌ای را امتحان کرد تا مهر خاموشی بزند بر دهان کسانی که مدعی بودند او تنها از پس اجرای یک نوع نقش برمی‌آید!

محمدزاده اما همچنان در همان شمایلی که از خودش ثبت کرده برای مردم محبوب‌تر است و به همین علت است که «ناصر خاکزاد» محبوب‌تر از «سرگرد نعمت جاهد» دیالوگ‌هایش دست به دست می‌شود. ناصر خاکزاد از همان فرمولی تبعیت می‌کند که محمدزاده را تبدیل کرده به قهرمان فعلی سینمای ایران. پسری که می‌خواهد خوب باشد، می‌خواهد عصبانی نباشد، می‌خواهد اعتیادش را ترک کند، می‌خواهد پدر نمونه‌ای باشد، می‌خواهد نه گوسفند که انسان باشد، می‌خواهد فرزند خوبی باشد اما این جامعه از عدالت تهی شده نمی‌گذارد! نمی‌گذارد او زندگی‌اش را بکند و برای همین است که وقتی بالاخره عصبانی‌اش می‌کنند با این‌که می‌خواهد عصبانی نباشد، دل‌مان می‌شکند؛ وقتی می‌خواهند اسید بریزند در چشمش در عین نفرتی که از او داریم تقلاهایش را تاب نمی‌آوریم؛ وقتی برادرش شروع می‌کند به زدنش در آن حیاط غبارگرفته، دل‌مان می‌خواهد نجاتش دهیم؛ وقتی فرزندش بر اثر بوتولیسم می‌میرد، دل‌مان می‌خواهد ثابت شود که تصادف علت مرگ بوده و وقتی پاهای ناصر خاکزاد بر چوبه دار از تقلا می‌ایستد ناخواسته چشم‌مان تر می‌شود. ما او را دوست داریم، این ضدقهرمانی که مثل همه ما دوست دارد قهرمان باشد اما نمی‌گذارند… .