دنیای تصویر آنلاین- «حقیقت» نام فیلم تازۀ هیروکازو کورهادا فیلمساز مطرح ژاپنی است که سال گذشته با «دلهدزدها» نخل طلای کن را ربود. فیلم جدید کورهادا که به زبانهای فرانسه و انگلیسی ساخته شده، بخشی از زندگی یک بازیگر زن مسن فرانسوی به نام فابیین (کاترین دونوو) را روایت میکند که بر مردانی که او را دوست دارند و تحسین میکنند، سلطنت میکند. اما رابطۀ این بازیگر بزرگ با دخترش لومیر (ژولیت بینوش) سالهاست به هم خورده است. وقتی لومیر (فیلمنامهنویس) همراه با همسرش هنک (ایتان هاوک) و دختر خردسالاش به پاریس برمیگردند، خاطرات فابیین زنده شده و رازها آشکار میشوند. تجدید دیدار بین مادر و دختر به سرعت حقایق را افشا میکند، حسابهای قدیمی حل و فصل شده و احساساتی نظیر عشق و خشم بروز مییابند…
در ادامه بخشی از ریویوی اسکریندیلی بر فیلم را میخوانید.
بدون توجه به اعتبارِ نامِ هیروکازو کورهادا نمیتوانید او را به این قصۀ پائیزی پاریسی متصل کنید؛ فیلمی که طرح داستانی لذتبخش و نسبتا سلیس و روانی دارد و روایتیست دربارۀ بازیگران، بازیگری و چیز گریزپا و گیجکنندهای که آن را “حقیقت” مینامیم. این در حالیست که کورهادا خودش فیلمنامه را نوشته و ابتدا قصد داشته پروژهای را به شکل نمایش روی صحنه ببرد ولی از آن صرف نظر کرده است. برای این که ببینیم پخشکنندگان و مخاطبانِ این اثر چگونه قضاوتاش میکنند، هنوز باید منتظر بمانیم. «حقیقت» به عنوان فیلم افتتاحیۀ جشنوارۀ ونیز و صرفا به خاطر قدرت بازیهای دو بازیگر اصلیاش و سکانسهایی که کاترین دونوو را در برابر ژولیت بینوش به رقابت وامیدارد، میتواند به آسانی در بازار عرضه شود و ممکن است به خوبی مورد توجه سینماروهایی قرار بگیرد که حتی نام کارگردانِ جواهرات گرانبهایی همچون «مابوروسی» و «هیچکس نمیداند» و «پسر کو ندارد نشان از پدر» به گوششان نخورده است.
احساس محکومیت و اثبات تقصیر، بهترین سکانسهای حملات مداوم و سنگینی را که در آنها بازیگری و زندگی واقعی درهممیآمیزند رقم میزند. برخی از این موارد حول فیلمی میگردد که فابیین مشغول بازی کردن در آن است؛ این فیلم ملودرامی علمی تخیلی است که یک بازیگر زن جوان در آن نقش چشمگیری دارد (با بازی مانون کلاول، بازیگر تازهوارد و نویدبخش) که برای رهبر آوازخوانانِ مسنتر و دخترش، روح رقیب سابق و بااستعدادِ فابیین را یادآوری میکند و به دلایل متفاوتی در هر دو زن احساسات عمیقی را برمیانگیزد.
برخی از لحظات فیلم میان “آنچه در زندگی واقعی جریان دارد” و “آنچه به نگارش درمیآید” جذاب و دلنشین و خوشایند درآمده است. به عنوان مثال صحنهای که لومیر پیشنهاد میدهد تعدادی دیالوگ برای مادرش بنویسد تا در عذرخواهی از لوک بابت خودمحوریِ بیش از حد استفاده کند. اما بخش اعظم این دیالوگها مثل صدای وزوز نوعی دستگاه کانونگریز به نظر میرسد و ارجاعاتی به سینمای هیچکاک و فیلم «جادوگر شهر اوز» (ویکتور فلمینگ) دارد (بله، حتی در فیلم سگی به نام توتو وجود دارد). البته بدون اینکه واقعا چیز زیادی دربارۀ حقایق و دروغهایی به ما بگوید که تکانمان دهد یا ما را بفریبد.
بینوش داراییِ ارزشمند فیلمیست که از نظر موضوعی پسزمینۀ دو تا از بهترین فیلمهای دهۀ اخیر این بازیگر را در خود دارد: «کپی برابر اصل» و «ابرهای سیلس ماریا». ایتان هاوک در نقش هانکِ مهربان و خوشرو تا حد زیادی بیهوده به هدر رفته است. زیاد از جهت ناتوانی کاراکترش در حرف زدن به زبان فرانسه. برخلاف همسر و دخترش، از او چیزی کمی بیش از یک تماشاگر گیج و غرق در افکار شاعرانه میبینیم که در حال تماشای مشاجرات بین فابیین و لومیر است. نوعی رخوت و تنبلی در شیوۀ نگارش شخصیت او وجود دارد که در تدوین کرهادا و برخی کاتهای اتفاقی و عجیب و غریب فیلم نیز نمایان میشود؛ کاتهایی که به رنگ سیاه فید میشود و همراه با ساوندترک درخشانی میشود که در یک جا پدیدار و دوباره ناپدید میشود. گرچه این شاید یکی از موهبتهای فیلم باشد.
اما به عنوان ختم کلام، تنها در جزئیات کوچک است که میتوان نشانههایی از کورهادای «دلهدزدها» را دید؛ مثلا در استفاده از موتیف برس موی سر و صاف کردن مو تا ترسیمکنندۀ تنشها و پیوندهای بیثبات میان مادربزرگ و دختر و نوهاش باشد.