استیون کینگ فقط یک نویسنده معمولی نیست. نویسندهای با رمانهای پرفروش و اقتباسهایی در مدیومهای مختلف که دیگر شمارشان از دست در رفته. کینگ یکی از مهمترین چهرههای فرهنگی معاصر ما است و با آثار و مولفههایی که بر جای گذاشته، چندین نسل از آدمهای خلاق را تحت تاثیر قرار داده. فیلمسازانی چون فرانک دارابونت و جی. جی آبرامز تنها نمونهای از قصهگوهای مدرنی هستند که خود را وامدار کینگ میدانند. کسی که عمرش را پای داستانهای معمایی و ترسناک گذاشته.
به همین دلیل بود که ماهنامه دنیای تصویر در ویژهنامه «110 چهره تاثیرگذار سینما» استیون کینگ را در فهرست شخصیتهای تاثیرگذار تاریخ سینما قرار داد. امروز هم که تولد 69 سالگی سلطان وحشت و ناشناختهها است، گفتگویی مفصل و خواندنی از کینگ را در دنیای تصویر آنلاین منتشر کرده ایم. گفتگویی جذاب و پر از نکته که دو سال قبل در مجله رولینگ استون چاپ شده است.
ترجمه: آرش خیروی
ساختماني كه دفتر استیون کینگ در آن واقع شده است، در خياباني بن بست و دلگير در حومه شهر بنگور در ايالت مين، درست پايينتر از يك مغازه اسلحه و مهمات فروشي، يك مغازه خريد و فروش ماشينهاي برف روب قرار دارد و تعجبي ندارد كه در آن نزديكي، يك قبرستان قديمي هم هست! از بيرون، اين ساختمان بينام، شبيه يكي از شعبههاي شركت خريد و فروش كاغذ داندر مافين در سريال دفتر کار است. انتخاب عامدانهاي كه جهت در امان ماندن کینگ و كارمندان كم تعدادش صورت پذيرفته است. منشياش ميگويد: «ما نميتوانيم در خيابان اصلي دفتر داشته باشيم چون مردم پيدايمان خواهند كرد. به خصوص مردم عجيب و غريبي كه او در كتابهايش ترسيمشان ميكند.»
اتاقها با تصاوير شخصيتهايي كه او در كتابهايش خلق كرده و توسط هوادارانش كشيده شده تزئين شده اند و در هر گوشهاي يك دسته كتاب بر روي هم انباشته ديده ميشود. خود کینگ تنها يكبار در ماه به دفترش ميآيد. اما امروز بي برنامه آمده تا سري بزند و مثل هميشه، اين نويسنده نامدار همزمان مشغول انجام دادن چند كار با هم است. از سال 1974 كه «كري» با فروش بالايش قفسههاي كتابفروشيها را به آتش كشيد، او بهطور تقريبي 35 ميليون نسخه كتاب فروخته است و در حال حاضر ميليونها دلار سرمايه دارد. با اينكه جان گريشام و اي.ال جيمز اين روزها كتابهاي پرفروشتري نسبت به او دارند، اصلا برايش اهمیت ندارد. چرا كه به گفته مدير برنامههايش، او اصلا اهل رقابت كردن نيست. از 15 سال قبل كه تصادفي وحشتناك داشت و نزديك بود به مرگش منجر شود، كينگ مصاحبهاي مفصل و چاپ شده انجام نداده است. اما بالاخره تصميم گرفت، با مجله «رولينگ استونز» مصاحبهاي درست و حسابي انجام دهد.
-در ميان تنوع وسيعي كه در موضوعهاي كتابهايتان وجود دارد، وحشت و ماوراءالطبيعه از ساير موضوعات پررنگتر است. چه چيزي شما را به به اين سمت و سو كشاند؟
– خودش ساخته شد. همه ماجرا همين است. اولين فيلمي كه در زندگي ديدم، يك فيلم ترسناك بود. «بامبي». وقتي آهوي كوچك در ميان آتش در جنگل گير افتاد، وحشت كرده بودم. اما باعث شادابي من هم شد. اين چيزي است كه نميتوانم توضيحش دهم. همسر و فرزاندانم قهوه دوست دارند. اما من چاي مينوشم. همسر و فرزندانم پيتزايي را كه بر رويش ماهي باشد حتي نگاه نمي كنند. اما من ماهي دوست دارم. همين علايق من است كه باعث شده آن چه ديده ميشود در من ساخته شود.
-آيا نسبت به اين حس، احساس شرم ميكرديد؟
-نه. فكر ميكردم ترساندن مردم خيلي سرگرمكننده است. از طرفي ميدانستم كه اين از نظر اجتماعي موضعي پذيرفته شده است. چرا كه تعداد بسيار زيادي فيلم ترسناك وجود داشت. از سويي ديگر، من دوران كودكي خود را با كتابهاي كاميك ترسناك مانند «دخمه وحشت» گذراندم.
-اما با نوشتن داستانهاي ترسناك، شما وارد ژانري شديد كه از كمترين احترام در ادبيات داستاني برخوردار است.
-بله. ژانر وحشت از جمله ژانرهايي است كه هميشه در ميان جامعه ادبيات دست كم گرفته شده است. اما چه كار ميتوانستم انجام دهم؟ من به اين كار علاقه داشتم. من عاشق دي.اچ.لاورنس هستم. همينطور اشعار جيمز ديكي، داستانهاي اميل زولا و جان اشتاين بك. فيتزجرالد را زياد دوست ندارم و همينگوي را به هيچ وجه. همينگوي اساسا خيلي بد است. اگر محبوب مردم است، خوب، باشد. اما اگر قرار بود مانند او بنويسم، ديگر آن چيزي نبودم كه حالا هستم. بايد اين را بگويم كه: من تا حدي توانستم باعث ارتقاء ژانر وحشت در ادبيات شوم.
-تعداد كمي هم هستند كه با اين نظر شما موافق نيستند.
-ژانر وحشت، در حال حاضر بيش از پيش مورد احترام است. تمام عمر با اين ايده جنگيد هام كه تنها با محدود كردن يك اثر داستاني به يك ژانر، آن را ناديده بگيرند. اين را از روي غرور و يا خودپسندي نگفتم. ببينيد، ريموند چندلر ادبيات داستاني كارآگاهي و پليسي را ارتقاء داد. هركسي كه تلاش كند و زحمت بكشد، آثار درخشانش، خطوطي تازهاي ترسيم ميكند.
-وقتي كارتان را آغاز كرديد، منتقدين سرسخت و بيرحمي داشتيد كه به شما حملات بسياري انجام دادند.
-در اوايل شروع به كارم، روزنامه ویلیج وویس، كاريكاتوري از من كشيد كه حتي همين امروز هم كه به يادش ميافتم، ناراحتم ميكند. تصويري از من با صورتي پف كرده و چاق، در حال خوردن پول. ميخواست اين را نشان دهد كه اگر يك كتاب داستان پرفروش شود، اصلا كتاب خوبي نيست. اگر اثري مورد استقبال زياد مردم قرار بگيرد، حتما احمقانه است، چون اكثر مردم احمق هستند. همان سيستم نخبهگرايي. من كه اين را قبول ندارم.
-اما چنين نگاهي تا همين امروز هم وجود دارد. براي مثال هارولد بلوم (منتقد ادبي مشهور آمريكايي)، وقتي ده سال قبل برنده جايزه ملي كتاب شديد، به شما بيرحمانه حمله كرد.
-بلوم هرگز ناراحتم نميكند. چرا كه او هم يكي از منتقدانی است كه بياعتنايي به فرهنگ عامه را نشانهاي از روشنفكري ميداند. او ممكن است مارك تواين را نويسندهاي بزرگ بداند، اما اگر از او بپرسيد جيم تامسون چهطور نويسندهاي است خواهد گفت: «من كه كتابهايش را نخواندهام، اما ميدانم نويسنده خيلي بدي است». به اين نوع منتقدان هيچ اهميتي نميدهم.
-در سينما هم، منتقداني هستند كه فيلمي عامهپسند، مانند «آروارهها» را ستايش ميكنند، اما در آن طرف، براي فيلمي مانند «ايستادگي» (فيلم ساخته شده از روي يكي از كتابهاي «كينگ»)، شما را سرزنش ميكنند.
-خيلي طبيعي است. فيلم قرار است مديومي قابل فهم براي همه مردم باشد. بيتعارف بايد گفت كه اگر يك بيسواد را هم به تماشاي فيلم آروارهها ببري، كاملا درك خواهد كرد كه داستان و ماجراي فيلم چيست و در آن چه رخ ميدهد. نميدانم هارولد بلوم سينما چه كسي است، اما اگر كسي را مانند او پيدا كنيد و از او بخواهيد آروارهها را با فيلمي مانند 400 ضربه اثر تروفو مقايسه كند، خواهد خنديد و خواهد گفت: « آروارهها يك فيلم سطح پايين و چرند سرگرمكننده عامهپسند است. اما 400 ضربه سينما است.» باز هم همان نخبه گرايي.
-بياييد كمي درباره نويسندگي صحبت كنيم. وقتي در حال كار كردن بر روي يك كتاب هستيد، روزتان چگونه ميگذرد؟
-از خواب بيدار ميشوم، صبحانه ميخورم، حدود چهار كيلومتر پيادهروي ميكنم و به دفترم باز ميگردم. دست نوشتههايم آن جا است و آخرين صفحهاي كه از نوشتنش راضي هستم، بالاي همه قرار دارد. آن را ميخوانم و انگار مسير حركت را به من نشان ميدهد. ميتوانم آن را بخوانم و مرور كنم و خود را در دنياي آن، هر چه كه باشد قرار دهم. تمام روز را به نوشتن اختصاص نميدهم. ممكن است تنها دو ساعت متن تازه بنويسم. بعد بر ميگردم و آنها را مرور ميكنم و قست هاي مورد علاقهام را چاپ ميكنم.
-اين كار هر روزتان است؟
-بله، هر روز. حتي آخر هفتهها. من قبلا بيشتر و سريعتر مينوشتم. ديگر سن و سالم بيشتر شده و كمي كندتر شده ام.
-آيا معتاد به نوشتن هستيد؟
-بله! معلوم است! من عاشق نوشتن هستم. اين از معدود كارهايي است كه با اين كه كمتر انجام ميدهيد، اما چيزهاي بيشتري از آن عايدتان ميشود. وقتي به چيزي معتادي، مانند مواد مخدر و يا الكل، هر چه بيشتر ميگذرد، با مصرف بيشتر، هر چه كمتر و كمتر نصيبتان ميشود. اما درباره نوشتن برعكس است. من ممكن است مثلا به مدت شش ماه نسخه پيشنويس يك داستان را بنويسم. بعد، حدود ده تا دوازده روز به خود استراحت ميدهم تا همهچيز ته نشين شود و در جايگاه خود قرار بگيرد. اما در طول اين مدت فراغت از نوشتن، هسرم را ديوانه ميكنم. به طوري كه ميگويد: «از جلو چشممان دور شو. برو از خونه بيرون. برو يه كاري بكن، نقاشي كن. هر كاري كه ميتوني». پس تلويزيون تماشا ميكنم، گيتار مينوازم و وقتي شب به رختخواب ميروم، تمام اين افكار به سراغم ميآيند كه خيليهایش هم خوشايند نيستند. چرا كه وقتي داستاني مينويسي، آنچه كه ميسازي رهايت نميكند. وقتي قرار نيست بر روي كاغد بيايند، پس جاي ديگر خودش را نشان ميهد. در خوابهايم آنها را ميبينم. خوابهايي كه خيلي از اوقات من را در حالتي خجالت زده و نا مطمئن نشان ميدهند.
-مانند چه؟
-يكي از آنها كه دائم تكرار مي شود، اين است كه قرار است در يك نمايش بازي كنم ، شب افتتاحيه نمايش است اما من نميتوانم لباسهايم را پيدا كنم. از آن بدتر، ديالوگهاي خود را هم حفظ نكردهام.
-اين را چه طور تعبير ميكنيد؟
-فقط نامطمئن بودن. ترس از شكست. ترس از كوچك شدن.
-شما پس از اين همه سال موفقيت، ترس از شكست داريد؟
-قطعا! ترس از خيلي چيزها در وجودم است. ترس از این كه داستاني كه در حال نوشتنش هستم شكست بخورد. اين كه نتوانم تمامش كنم و به نتيجه برسانمش.
-آیا به اين فكر كردهايد كه تخيلات شما خيلي فعالتر از بسياري از آدمها است؟
-نميدانم! بيشتر از اينكه ذاتي باشد، تعليمش دادهام. تخيل كردن كار سخت و دردآوري است. ميتواند باعث سردردتان شود. احتمالا از نظر فيزيكي آسيب زننده نيست. اما از نظر ذهني، چرا. اما هرچه بيشتر بتوانيد آن را انجام دهيد، بيشتر ميتوانيد از آن استفاده كنيد. گمان ميكنم همه آدمها استعداد و ظرفيتش را دارند. اما همه آن را گسترش نميدهد.
-خب، قبول، اما خيلي از مردم توانايي انجام آنچه را شما انجام ميدهيد ندارند.
-يادم ميآيد وقتي دانشجو بودم، داستان كوتاه و رمان مينوشتم. بعضي از آنها چاپ شد و بعضي هم نه. از چيزهاي فراواني كه در سر داشتم، سرم در حال انفجار بود. انگار آنها دنبال اجازه از من بودند تا از ذهنم خارج شوند. هنوز هم اينطور است. اما نه ديگر مثل گذشته و نه به آن شدت.
-اگر قرار باشد بهترين كتابتان را انتخاب كنيد، كدام كتاب خواهد بود؟
-«داستان ليزي». اين كتاب از اين نظر مهم برايم مهم است كه درباره ازدواج است و من هرگز قبلا دربارهاش ننوشته بودم. در اين كتاب ميخواستم به دو موضوع اشاره كنم: اول، زندگي مخفيای كه مردم در در دل ازدواجشان ميسازند، و دوم اين كه حتي وقتي اينقدر نزديك با هم زندگي ميكنيد، ممكن است خيلي چيز ها را دربارهی هم ندانيد.
-پس از اين همه سال موفقيت، شما ثروت فراواني به دست آوردهايد. خيليها با اين پول و سرمايه، زندگي اشرافي براي خود درست ميكنند. مثلا در هاوايي يا جنوب فرانسه خانه ميخرند و آن را با آثار «پيكاسو» تزيين ميكنند. اما مشخص است كه شما از اين دسته آدمها نيستيد. پس ثروت براي شما چه مفهومي دارد؟
-من پول را براي كتاب خريدن، به سينما رفتن و خريد محصولات موسيقي ميخواهم. براي من، بهترين چيز دنيا، دانلود سريالهاي تلويزيوني از آیتونز است. چون تبليغات بازرگاني ندارد. خوب، اگر من پول نداشتم، نميتوانستم چنين كاري انجام دهم. اما من حتي به پول، فكر هم نميكنم. من دو چيز فوقالعاده در زندگي دارم: سلامتم و بدهكار نيستم. پول برايم آن مفهموم را دارد كه ميتوانم از عهدهی هزينههاي خانواده ام بر بيايم و همچنان كاري را كه عاشقش هستم انجام دهم.
-وقتي پولدارهايي را كه مانند پادشاهان زندگي ميكنند ميبينيد…..
-كاملا برايم بيگانه هستند. گرگ وال استريت را ديدم و فكر كردم كه اين آدم چه زندگي به شدت خستهكنندهاي دارد. پول براي به دست آوردن پول بيشتر، چيزي نيست كه ارضایم كند.
-جايي خواندم كه شما بخشي از ثروتتان را به امور خيريه اختصاص داده ايد. اما هيچوقت اعلام نكرده ايد به كجا.
-من و همسرم معتقديم كه اگر بخواهيم پولي به جايي اختصاص دهيم و آن را اعلام كنيم تا همه بدانند، نشانه تكبر ما است. شما اين كار را براي خودتان انجام ميدهيد و نبايد برايتان آنچنان اهميت داشته باشد.
-شما حامي حزب دموكرات هستيد. هيچوقت نگران اين نبوده ايد كه نشان دادن ديدگاههاي سياسيتان، باعث از دست رفتن گروهي از خوانندگانتان شود؟
-اين هميشه اتفاق ميافتد. نامههاي زيادي دريافت ميكنم كه بعد از نوشتن يا اظهار نظري از سوي من، در آنها نوشته شده كه ديگر داستانهايم را نخواهند خواند. وقتي افرادي هستند كه نميتوانند بين سرگرمي و ديدگاههاي سياسي تفاوت قايل شوند، من چه كار ميتوانم انجام دهم؟ خود من هرگز كتابهاي تام كلنسي را دوست نداشته ام. اما به اين دليل نيست كه او يك جمهوريخواه است. من فكر ميكنم او نويسنده خوبي نيست. اما استیون هانتر كه او هم جمهوريخواه است، از نظر م نويسنده خوبي است و كتابهايش را دوست دارم. هرچند فكر ميكنم او كتابهاي من را دوست نداشته باشد.
-آيا مستند جديد «اتاق 237» را كه درباره طرفداران سينهچاك فيلم «درخشش» ساخته «استنلي كوبريك» است ديدهايد؟
-بله. بگذار اينطور بگويم، نصفش را ديدم، حوصله ام سر رفت و خاموشش كردم.
-چرا؟
-سازندگان فيلم كاملا در تلاش بودند تا چيزهاي بيربط را به هم مربوط كنند. حوصله چنين چيزهايي را ندارم.
-در طول اين سالها، شما هميشه منتقد آثار كوبريك بودهايد. آيا ممكن است«درخشش» فقط به اين دليل كه يك فيلم دلهره آور است كه از آثار شما به فيلم تبديل شده، اثر خوبي باشد؟
-من اصلا به ماجرا اين طور نگاه نميكنم. من اصلا به هيچ فيلمي اينطور نگاه نميكنم. فيلمها هرگز برايم خيلي مهم نبودهاند. آن ها را در مديومي پايين تر و زودگذرتر از ادبيات ميبينم.
-آيا از اينكه «درخشش» ساخته «استنلي كوبريك» تبديل به چنين فيلم كالتي شده متعجب نشديد؟
-واقعا اين را درك نميكنم. اما خوب، خيلي چيزها وجود دارد كه دركشان نميكنم. اما آنچه واضح است مردم آن را دوست دارند و اصلا برايشان قابل درك نيست كه من چرا آن را دوست ندارم. كتاب پرحرارت است و فيلم سرد. كتاب با آتش پايان مييابد و فيلم با يخ. در داستان، ميبينيم كه جك تورنس آدم خوبي است و تلاش ميكند خوب باشد، اما آن مكان رفته رفته او را ديوانه ميكند. اما تا جايي كه من در فيلم ديدم، او از همان ابتدا ديوانه است. آن زمان بايد دهانم را ميبستم. فيلم در حال اكران بود و جك نيكلسون هم در آن بود.
-بهترين فيلمي كه از روي كتابهايتان ساخته شده كدام است؟
-احتمالا كنارم بمان. فكر ميكنم به اين دليل كه به كتاب وفادار بوده و شيب احساسي داستان را رعايت كرده است. فيلم تاثير گذار است و وقتي راب راينر خودش شخصا آن را به من نشان داد واقعا برايم جالب بود. او براي كار ديگري به هتل بورلي هيلز آمده بود و وقتي وقتي ديد من هم آنجا هستم، ازم خواست كه فيلم را نشانم دهم. اگر يادت باشد، اين فيلم قرار بود از جمله محصولات كم خرجي باشد كه تنها شش يا هفت سينما آن را نمايش ميدهند و بعد از آن از يادها برود. اما در عوض، تبديل به فيلمي ماندگار و پرفروش شد. وقتي فيلم تمام شد، راینر را در آغوش گرفتم و اشك ريختم. چون كه فيلم شرح حال خود من بود. اما بايد بگويم كنارم بمان، رهايي از شاوشنگ و مسير سبز، هر سه فيلمهاي خوبي هستند. ميزري هم فيلم خيلي خوبي است. دلورس كليبورن فيلم خيلي خيلي خوب است. كوجو هم حرف ندارد.
-چه طور با اين موجي كه براي فروش كتابهاي نوجوانانه به راه افتاده كنار آمده ايد؟ مكاتب فراواني در ادبيات تعريف شده كه اكثرا مربوط به بزرگسالان است.
-من خودم ديوانه اين كتابها هستم. همه كتابهاي «هري پاتر» را خواندهام و واقعا دوستشان دارم. اصلا اين ايده را كه كتابهايي در ژانر نوجوانانه، عاشقانه و يا علمي-تخيلي و يا هر چيز ديگر وجود داشته باشد قبول ندارم. شما كتاب را فقط به اين خاطر ميخوانيد كه خوانده باشيد. بعضيها اخيرا از من پرسيدهاند كه آيا دلم خواسته كتابي نوجوانانه بنويسم يا كه نه. در جواب گفتهام: «من همه كتابهايم را براي آنها هم نوشته ام. چرا كه اصلا به ژانر در ادبيات معتقد نيستم.»
-آيا از پايان دوران كتابهاي چاپي ناراحت نميشويد؟
-به نظرم كتابها در سراسر دنيا در حال همه گير شدن هستند. اما شكل همهگير شدنشان ديوانه وار است. در صنعت نشر و چاپ نگراني از اين بابت است كه فروشگاههاي كتاب در حال از بين رفتن هستند. شركتهاي بزرگ انتشارات، شعبههاي خود را در بسياري از كشورها تعطيل كرده اند. چرا كه آمازون با کیندل خيلي پيش از آنها بازار را در اختيار گرفته است. همان اتفاقي كه براي صنعت موسيقي افتاد و شكلش عوض شد و حالا برای 120 سال آينده سر پا مانده است.
-حالا كه از «هري پاتر» حرف زديد، بگذاريد بپرسم كه شما با جي.كي. رولينگ دوست شده ايد، درست است؟
-بله، در يك مراسم خيريه همديگر را ملاقات كرديم. او در حال كار برروي آخرين كتاب مجموعه «هري پاتر» بود. در حال حرف زدن بوديم كه ناشر و ويراستارش او را صدا كردند و حدود 10 دقيقه با او حرف زدند. بعد كه برگشت، عصباني بود. گفت: «اصلا اينا حاليشون نيست ما چي كار ميكنيم. اصل نميفهمن ما چي كار ميكنيم». بعد من گفتم: «نه! نميفهمن. هيچ كدومشون نميفهمن.» هنوز هم در زندگيام همينطور است.
-منظورتان چيست؟
-هيچكس واقعا درك نميكند كار نويسندگي يعني چه؟ همهی آنها تنها به كتاب فكر ميكنند و نه چيز ديگر. اصلا نويسندهی اين كتاب برايشان جدي نيست.
-شما به تماشاي سريالهاي تلويزيوني اشاره كرديد. بهترين سريالي كه در 15 سال اخير در تلويزيون ديديد كدام بوده است؟
بریكينگ بد (افسار گسيختگي) . ازهمان صحنه اول معلوم است كه با يك سريال فوقالعاده طرف هستيد.
-جالب است كه فيلمهاي سينماي بدنه، بدتر شدهاند در حالي كه سريالهاي تلويزيوني هر روز در حال بهتر شدن هستند.
-بايد بگويم كه درباره سريالهايي مانند تحقیقات صحنه جرم (سیاسآی) كه اساسا تنها يك داستان را بارها و بارها تكرار ميكنند حرف نميزنم. حتي منظورم سريال مردان ديوانه که هم اصلا دوستش ندارم نيست. منظورم سريال هايي مانند بربكينگ بد، پسران آنارشي، مردگان متحرک، پل و آمريكاييها است. سريالهايي كه پر از جزئيات و چنان درگيركننده اند كه فيلمهاي سينمايي در برابرشان مانند داستانهاي كوتاه به نظر ميرسند.
-بياييد به سراغ موسيقي برويم. كتابتان «رقيب»، درباره يك نوازنده گيتار موسيقي راك است. فكر ميكنيد كه اگر استعداد موسيقي داشتيد، اين مسير زندگيتان ميشد؟
-مطمئنم همينطور بود. من عاشق موسيقي هستم و كمي هم نوازندگي بلدم. اما هر كسي ميتواند تفاوت بين كسي را كه استعداد دارد و كسي كه ندارد متوجه شود. شخصيت اصلي «رقيب»، جيمي، استعدادي ذاتي دارد. من هنگام نوشتن همان كاري را انجام ميدهم كه نوازنده با گيتار ميكند. اين را هيچكس به من ياد نداده است. در «رقيب» نشان داده ام كه نوشتن چهطور ميتواند همانند موسيقي به كار گرفته شود.
-بهترين كنسرتي كه تا به حال ديده ايد كدام بوده است؟
-كنسرت بروس اسپرينگستين. سال 1977 به كنسرتش در آيس آرنا در لويينستون رفتم. او حدود چهار ساعت برنامه اجرا كرد. عالي بود. كنسرت پر از انرژي و زندگي و حس واقعي بود. او يك اجرا كننده عالي و بينظير بود.
-آيا درباره اين كه چه بر سر ميراثي كه از خود برجاي گذاشته ايد، زياد فكر ميكنيد؟
-نه! نه خيلي زياد. در واقع اين از كنترل من خارج است. فقط دو چيز براي نويسندگاني كه از دنيا ميروند رخ ميدهد: يا در آثارشان به زندگي ادامه ميدهند و يا فراموش ميشوند. ايروينگ والاس و سامرست موآم در زمان خود كتابهاي پرفروشي نوشتند. اما حالا همه آگاتا كريستي يادشان ميآيد و آنها را كسي نميشناسد. واقعا نميدانم برايم پس از مرگ چه اتفاقي خواهد افتاد.
-چند بار تصميم به بازنشستگي گرفتيد. اما هر گز آن را عملي نكرديد. آيا فكر ميكنيد در دهه هشتاد زندگي و يا بعد ش اينكار را انجام دهيد؟
-بله! چه كار ديگري است كه ميتوانم انجام دهم؟ منظورم اين است كه بالاخره بايد كاري براي پر كردن روزهاي زندگيتان داشته باشيد. من فقط ميتوانم گيتار بنوازم و سريال تماشا كنم. نويسندگي مرا سرشار و ارضاء ميكند. دو دليل خوب دارم كه اين كار را ادامه دهم: اين كار مرا خوشحال ميكند و مردم را هم خوشحال ميكند.
گفتگوی چاپ شده در مجله رولينگ استونز
ششم نوامبر 2014 (15 آبان 93)